۱۳۸۹ دی ۱۰, جمعه

هوووووووووق بهت



متولدين شهريور : نارنجي
نخستين موضوعي كه در مورد متولدين شهريور جلب توجه مي كند آن است كه وي طوري رفتار مي كند كه انگار مسأله مهمي درذهن خود دارد و او در تلاش است كه آن را حل كند. يا گاهي اوقات احساس مبهمي به شما دست مي دهد كه انگار او از چيزي نگران است. اين احتمال واقعاً وجود دارد زيرا نگراني براي او كاملاً طبيعي است و لبخند دلپذير او هميشه مشكلات بزرگ او را مخفي مي كند. اين انسان كمال گرا را نمي توانيد در محافل اجتماعي پيدا كنيد. احتمال اينكه تا ديروقت شب در محيط كار او را بيابيد بسيار بيشتر از آن است كه در ميهماني او را ببينيد
!

خواستم بگم داره چرت میگه!مرتیکه!کی گفته من میتونم در مواقعی که چیزی نگرانم میکنه و حالم خوب نیست لبخند دلپذیر بزنم؟؟
بعدشم خیلی هم مهمونی دوست دارم.اصلا اگه بشه کل زندگیم رو تو مهمونی و توی جمع‌هایی که دوستشون دارم میگذرونم.
خلاصه اینکه، ای نویسنده ی این مطلب، تــــــف به اون روت بیاد با این دری وری هایی که مینویسی.از کجات در میاری این چیزا رو؟؟؟(آخیش خیلی وقت بود یه تف اساسی ننداخته بودیم.دلمون تنگ شده بود واسش)

بی ربط نوشت:خوشم میاد نشستن روی شاخه و دارن اره‌اش میکنن.یه مشت پــُفیوزِ عوضی...تف به روی تک تکشون از بالا تا پایین.(اگه این رو نمیگفتم خفه میشدم.ولی حیف که...)

۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

پاییز پدر سالار



امروز برای اولین بار توی سر کار، من رو بلند کردن و یکی دیگه رو نشوندن جام!!وقتی بلند شدم همه‌ی 18-19 نفر با تعجب من و نگاه میکردن که یعنی چی شده که این و بلندش کردن از پای کامپیوتر!جالبه بدونید که من تنها کسی بودم توی اونجا که صندلی مخصوص به خودم و کیبورد مخصوص به خودم رو داشتم و دارم و با بقیه فرق میکرد و فرق میکنه.اینکه اونجا یکی رو بلند کنن و کسه دیگه ای بشینه جات یه چیز خیلی عادیه و معمولا پیش میاد ولی نه برای من.این حرفا رو زدم که بگم عظمتم چقدر بود اونجا!!ولی امروز اون عظمت شکست!!
عیب نداره.خداییش سر کار خیلی خدایی میکردم.به قول سیاوش قمیشی که توی یکی از شعرهای قدیمیش میگه:
روزگارمون پاییز می شه
اما هیچ وقت زمستون نمی شه
برگای سبزمون زرد می شه
بهارمون زمستون نمی شه

۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه

چقدر زود



آره!یه روایتی هم هست که میگه یکی از همین روزهای آخر پاییز یا اول زمستون ما شروع کردیم به نوشتن توی نت هشتم.
خلاصه که یه ساله شد این وبلاگ.مبارکش باشه.

۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

حالم بده!



یه بدی(شایدم یه خوبی)‏که دارم اینه که وقتی مریض میشم و حالِ جسمیم خوب نیست اصلا مشخص نمیشه.
یعنی دارم دور از جونم، خاک بر دهانم میمیرما ولی توی چهره‌ام اصلا مشخص نمیشه.نمیدونم چرا.از زمان طفولیت هم همینجوری بودم.حالا هی قسم و آیه بخور که، بخدا مریضم، حال ندارم نفس بکشم ولی کیه که باور کنه؟ نمونه اش همین دیشب.وقتی میخواستم سرفه کنم سینه ام درد میگرفت و مجبور بودم فقط "اِهه اِهه"کنم!بعد بابام گیر داده بود که داری مسخره بازی در میاری!!حالا خوبه با هم دیگه رفتیم و دو تا آمپول زدیما(تازه خوبه دکتره نمیخواست آمپول بده.بعد چون اصرار کردم که درس و مشق و کار و این چیزا دارم، آمپول هم بده که زود خوب بشم.اونم نامردی نکرد و 4 تا نوشت.دوتاش رو دیشب زدم یکیش رو صبح زدم یکیش رو هم شب باید بزنم.)
ولی از اون طرف وقتی حال روحیم خوب نباشه هرچقدر هم که بخوابم پنهان کنم نمیشه.لامصب همچین تابلو میشه در حدی که هرکی میبینتم میگه چیزی شده؟؟چرا تو لَکی؟؟رو فرم نیستی و این چیزا.

آخرنوشت: بحمدالله هدفمندم هم که کردنمون!!!‏
متاسفم واسه خودم مملکتم که چند تا الاغ دارن به گه میکشنش و هیچ کدوممون هم جیکمون در نمیاد.
لوتر کینگ میگه: «تا خم نشی کسی سوارت نمیشه
خلاصه اینکه از ماست که بر ماست‏

۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

چه کنم با غم دل؟

خیلی وقت پیشا وقتی که هنوز خیلی بچه بودم(یادم نیست چند سالم بود)وقتی که میرفتیم شهرستان روبروی خونه ی پدربزرگ یه خونه بود که شیروونی داشت و فکر کنم که سه طبقه بود.این خونه یه خانواده با چند تا بچه زندگی میکردن که با ما دوست بودن و فکر کنم که رابطه ی فامیلی هم داشتیم و داریم.بچه های این خونه کلا با خانواده ی ما رفیق بودن مثلا مادرم با یکی از خواهرا دوست بود و بقیه هم به همین شکل.دو تا بچه ی کوچیک هم سن و سال منم داشتند. یکی علیرضا که فکر کنم ازم یه سال بزرگتر بود و اون یکی هم پریا که فکر کنم یکی دو سال ازم کوچیکتر بود. با هم همبازی بودیم. نمیدونم چی شد که اونا من و فراموش کردن و منم اونا رو. تا همین چند سال پیش که باز علیرضا رو دیدم.من اون رو میشناختم و هنوز از دوران کودکی خاطراتی ازش توی ذهنم داشتم، ولی اون من و یادش نمونده بود(یا شایدم من اینطور فکر میکنم)ولی مامانم همچنان با خواهر های بزرگترشون رابطه داشت و گاهی میرفت و میدیدشون.
تا این که پارسال خواهر علیرضا (یعنی پریا) به یه مریضی دچار شد. سرطان گرفت. ریه اش کلی آب آورد و... بعد از چند جلسه شیمی درمانی حالش بهتر شد و برگشت خونه، ولی همچنان مریض بود. امروز بعد از ظهر بهم خبر دادن که پریا فوت کرده!
خیلی واسم درد داشت و داره.آخه فقط 18-19 سالش بود. هنوز خیلی جوون بود. آخه پدر مادرش خیلی سختی کشیده بودن. آخه بچه ی آخر خانواده بود.آخه قبل از اون دو تا از خواهرهای دیگه اش هم تو جوونی مرده بودن. آخه بابای پیرش طاقت این همه سختی رو نداره.آخه...

۱۳۸۹ آذر ۱۹, جمعه

تازه طرف کلی هم ادعای نگه داشتن حرمت داره!!



خیلی جالبه!!این رئیسمون میخواد ملت رو صدا کنه(که خب قبلا هم گفتم همه خانم هستند)‏اسم کوچیکشون رو صدا میکنه، تازه آخرش یه جـــون هم میذاره مثلا الهام جون، حدیث جون و...بعد وقتی میخواد من و صدا کنه با اسم فامیل صدا میکنه و اولش هم یه آقا میذاره!!
ای تــــف به این شانس که از رئیس هم شانس نیاوردیم.
:))))

۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه

یعنی میشالان؟؟؟



خیلی آدم جوگیری هستم.حالا انقدر از این کار میگم که حال همه بد بشه.
قضیه اینجوریه که ما یه گروهیم که توی دو تا سایت مختلف داریم یه کاری رو انجام میدیم.از اون طرف دختر عمه‌ام با من همکارِ و توی اون یکی سایت کار میکنه.چند وقت پیش چند تا نیرو بین این دو تا سایت جا به جا شد.یه دختره اومده که توی سایت پایین کنار دختر عمه‌ام کار میکرده و یه جورایی با هم دوست شده بودن. دختر عمه ام به این دختره گفته که پسر داییم اونجاست.حالا شما ببین طرف چقدر باهوشه!!برگشته گفته پسرداییت کدومه؟!؟!؟!؟
یعنی من موندم، میشه یه نفر انقدر باهوش باشه؟؟؟ در عجبم که خدا چطور دلش اومده تمام هوش و ذکاوت رو فقط به یه بنده‌اش ببخشه؟ پس بقیه چی؟؟
یکی نیست بگه:‏
آخه زرنگ، باهوش، پُــلپُــسول، دیوانه، دِ آخه الـــــاخ جز من، پسر دیگه ای مگه اونجا کار میکنه؟؟؟
ای خدا، از همکار هم شانس نیاوردیم!!‏
تــــف

۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه

توصیه ی حیاتی



همیشه قبـل از این که پشت سـر رئیستون حرف بزنید، مـطمئن بـشیـد کـه طـرف مقابـلتون
دختــــر رئیــــس نباشه
ای تــــــف به این شانس.


۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه

عقده ای، بخیل، حسود و...



اول از همه بگم که هفته ی قبل سوم آذر تولد دادشمون بود!و خب مشخصه که تولدش مبارک.
دومش هم اینکه چرا من هروقت میام اینجا و میخوام که کلی حرف بزنم یادم میره؟؟
سومش هم اینکه آخه آدم انقدر بخیل؟انقدر بدبخت؟انقدر چــــــیز؟!‏
البته قبلش بگم که بدونید.توی این محل کارمون من یه دونه آقا هستم و بقیه 17-18 نفر خانم تشریف دارن.
هفته ی پیش طبق معمول این چند وقت دور از جونتون داشتیم عین خـــــر کار میکردیم که ییهُــوَکی دو نفر اومدن داخل اتاق و شروع کردن قدم زدن و چپ چپ من رو نگاه کردن.ما هم به روی مبارکمون نیاوردیم و همینجوری کارمون رو میکردیم.اینا که رفتن، رئیسمون اومد وایساد بالاسرم و گفت میچی(!!)‏اینا بازرس بودن!!گفتن که باید سایت آقایون از خانم ها جدا باشه.
حالا خوبه ما دم در نشستیم و وسط خانوم ها نیستیم،باور کنید اگه من پسر سر به زیر و محجوب و آقایی نبودم الان حکم سنگسارم رو هم داده بودن!!والا
از این طرف من تجربه ام از همه ی این خانم توی اینکار بیشتر و خیلی وقتها سوالاتشون رو جواب میدم.از یه طرف نیروی خوبی مثل من رو نمیخوان از دست بدن(میدونم میدونم خیلی شکسته نفسی میکنم ولی چه کنیم که کارمون درسته!!دی: )از طرف دیگه جابجا شدن من یعنی اضافه که کردن 18 تا کامپیوتر، 18 تا میز کامپیوتر، 18 تا نیروی کاری حرفه ای، 18 تا حقوق اضافه، 18 تا چایی اضافه، 18 تا بیسکوییت اضافه و...‏تازه پول برق و کسی که باید مسئول این نیروهای جدید باشه و شیفت بعد از ظهر رو نگفتم!!شما خودتون بقیه اش رو حساب کنید.
ببین تو رو خدا حاضرن تمام هزینه ها رو 36 برابر کنن به خاطر اینکه من نشینم یه گوشه ی اتاق و یه وقت زبونم لال، خاک بر دهانم عرش به لرزه در نیاد و اسلام به خطر نیفته.
خلاصه که تـــــــــف به این قانون مسخره(خیلی دلتون واسه این تـــف های من تنگ شده بود نه؟؟)‏
:)))

۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه

دلم گرفته ای یار...



این چند وقت خیلی تحت فشار هستم و کل زندگیم به هم ریخته.در حدی که فقط یه نیم ساعت میتونم بیام اینترنت.پس این نیومدن ها و سر نزدن ها رو بذارید رو حساب خستگی و کمبود وقت!‏
هی میخوام اینجا از این غم و غصه و گرفتاری و نا رفیقی و این چیزا ننویسم نمیشه.یعنی نمیذارن که بشه.
خیلی وقته دارم فکر میکنم که پس به کی میشه گفت رفیق؟؟رفیق کیه؟چه معیاری واسه رفاقت هست؟
مگه نباید رفقا پشت هم باشن و تو غم ها و شادی ها هوای هم دیگه رو داشته باشن؟مگه نباید به فکر رفیقشون باشن؟مگه نباید کم نذارن تو رفقات؟مگه نباید...‏
اگه اینجوریه من هیچ دوست و رفیقی ندارم!(البته دوستای وبلاگیم رو حساب نکردما.رفقای وبلاگ واقعاً رفیق هستند.دمتون گرم!)‏چرا من نتونستم توی این همه سال یه رفیق واسه خودم پیدا کنم؟آخه چرا؟یعنی مشکل از منه؟یعنی من خیلی پرتوقع هستم؟یعنی این که آدم انتظار داشته باشه اونایی که ادعای رفاقت دارن باهاش پشتش باشن و هواش رو داشته باشن توقع زیادیه؟این که میگم سر رفیقشون رو کلاه نذارن توقع زیادیه؟اینکه با رفیقشون دو رو نباشن توقع زیادیه؟ اینکه میگم ریاکاری نباشه تو کارشون انتظار زیادیه؟
نمیدونم!‏
پس به چی میگن رفاقت؟به کی میگن دوست و رفیق؟

پی نوشت یک: والا به خدا نمیدونم چم شده.چرا انقدر حساس شدم رو خودم هم موندم.امیدوارم حالم بهتر بشه.
پی نوشت دو: این چند روزی که نبودم چه خبر شده؟ چند تا از دوستای وبلاگیم دیگه نمینویسن!خیلی ناراحت شدم.

۱۳۸۹ آبان ۲۱, جمعه

دستهای پینه بسته!!



الان کلی حرف دارم که بزنم و نمیدونم کدوم رو بگم.
میبینم که همه کف کردن از این رویی که دارم.واقعا خودم هم موندم.احتمالا از اثرات گرمسار رفتنه!!!
از چهارشنبه به طور نسبتا رسمی کار رو شروع کردم.یخورده استرس دارم.آخه این پروژهه مربوط میشه به قوه قضاییه و پرونده های بایگانی شده.از اونجایی که پرونده ها خیلی زیاد بوده شروع کردن و دارن پرونده‌ها رو از دهه 20 و حتی قبل از اون خلاصه نویسی میکنن و میریزنشون دور.حالا ما هم داریم اون خلاصه ها رو وارد سیستمشون میکنیم.یعنی الان تاریخ تو دست منه!!(جوگیری رو دارین؟)خب پرونده ها رو که میرزن دور، پس همین چیزایی که داریم وارد سیستم میکنیم میمونه واسه نسل های بعدی دیگه.نسل های بعدی از همین چیزها میخواد مسائل اجتماعی زمان ما و گذشته هامون رو متوجه بشه.الان مثلا وقتی پرونده های دهه‌های بیست و سی رو که نگاه میکنم کاملا مشخصه که 90 درصد مشکلات اون موقع مالی بوده و ملت فقط به خاطر پول از هم شکایت داشتن.وقتی میرسیم به دهه 50، مشخصه که جو متشنج بوده و درگیری زیاد بوده.دهه 60 شکایت از مواد مخدر و بکش بکش بیداد میکنه.از اون به بعد مشکلات زناشویی و این چیزا هم میاد وسط.میبینید؟تاریخ و گذشتمون رو میشه از توی این پرونده ها کشید بیرون 

اونایی که مثلا وارد هستند روزی 33 تا پرونده وارد میکنن.من توی این دو روز، روزی 18-19 تا وارد کردم و توی اون قسمتی که هستیم فعلا با اختلاف بسیار زیادی رکورد دار هستم!! تازه ساعت کاریه اونا از 8 تا 6 واسه ما از 8 تا 4. اونجا همه اش دارم فحش میخورم که چرا انقدر سریع میزنی.هنوز هیچی نشده دشمن پیدا کردم!!خب به من چه که شما نمیزنید و همه اش حرف میزنید؟ من میشینم تا خود ساعت چهار که بیام، یه سره پرونده وارد میکنم.
بدبختی آبدارچی هم نداره که چایی بیاره.خودت باید بری بریزی. که خب فراخیتمون(!!)اجازه نمیده.ببین چی شده بود که مسئولمون رفت واسم چایی آورد!!!وقتی چایی رو گذاشت رو میز یه لحظه احساس کردم همه دارن تو دوربین نگاه میکنن.
اینا رو گفتم که اگه انداختنم بیرون بدونید زیرآبم رو زدن.البته دارم سعی میکنم باهاشون رفاقت کنم که بعدا به مشکل بر نخورم.
سرتون رو درد نیارم، نهایتش اینکه همون دو روز اول میخ رو محکم کوبیدم.
راستی هنوز سر قیمت مشکل داریم و در حال رایزنی هستیم.
شانس آوردین مطلبی نبود که بخوام تف بندازم!!
همین.
:)

۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

سنگ پا قزوین!



خب از قدیم گفتن گر صبر کنی ز غوره حلوا که هیچی کشک بادمجون هم میسازند.
یک شنبه از همون جایی که انداختنم بیرون زنگ زدن و گفتن بیا سر کار، منم واسشون کلاس گذاشتم و گفتم وقت ندارم و نرفتم!!‏ گفتم شاید فردا برم که خب فرداش هم نرفتم.تا اینکه امروز دوباره زنگ زدن گفتن آقا شما اینجا آموزش دیدی؟؟گفتم بهله، بهله شما آموزش هم نمیدادی ما بلد بودیم.
گفت فردا میتونی بیایی؟؟
باز مِن و مِن کردم و گفتم شاید اومدم!!
گفت ساعت هشت و نیم اینجا باش.
خلاصه که کلی سرشون منت گذاشتم.فردا برم ببینم چی میگن، اگه بخوان دور کاری کنم و توی خونه انجام بدم کار رو نمیرم.هم پولش کمه هم اینکه من میخواستم توی خونه بشینم که نمیرفتم سر کار!!

۱۳۸۹ آبان ۱۳, پنجشنبه

یاد باد آن روزگاران...



یادش بخیر.یادم میاد که منم یه زمانی واقعا شاد بودم.نمیتونستم اینایی رو که ناراحت هستن رو درک کنم.ولی زمونه است دیگه!همیشه یه جور نمیمونه.الان فقط خودم رو گول میزنم که شادم.یه عادتی دارم که از دوران کودکی همچنان همراهمه.
لبخند!!‏
من همیشه یه لبخند روی لبم بوده و هست.امروز توی سلمونی متوجه شدم که ناخودآگاه لبخند میزنم
.به این جمله ی معروف کاملا ایمان آوردم؛ "اونی که در ظاهر خیلی شاد، در داخل از همه غمگین تر".
اصلا دلم نمیخواد که این حرفا رو بزنم و فقط ناله کنم.یه زمانی مثل الان میرسه که آدم یهو به خودش میاد و میبینه که فقط داره ناله میکنه و همینجوری انرژی منفی متصاعد میکنه.
باید سعی کرد نیمه ی پر لیوان رو دید.مثلا همین نرفتن سر کار، اخراج شدن!
خب اگه منم میرفتم سر کار دیگه باید واسه خونمون یه خدمتکار میگرفتیم.دیدین؟ این یه نکته ی مثبت!!
میبینید چقدر راحت آدم میتونه خر بشه؟؟
الان من خر شدم.
تـــــُـف به این زندگی که آدم مجبور میشه هی خودش رو خر کنه که همه چی آرومه.

۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

بدون عنوان



ببخشید که انقدر بی ادبانه میگم.

ریدم به این مملکت که هنوز یه روز نرفته سرکار به خاطر اینکه نظرشون عوض شده و خانوم میخوان(!!) انداختنمون بیرون.
اعصابم ریخته بهم از ظهر تا حالا دارم فحش میدم.خیلی سعی کردم نیام اینجا و اینا رو نگم ولی نمیشد.اگه نمیگفتم خفه میشدم.
تــــــــف

آخر نوشت:سعی میکنم نا امید نشم و باز هم میرم بلکن نظرشون رو عوض کنن

۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

بوی بدی میاد



رفاقت‌ها بوی ... میده.
تـــــــــــف!

آخرنوشت:قراره از فردا برم سرکار.

۱۳۸۹ آبان ۴, سه‌شنبه

پیری زود رس



آقا الکی الکی پیر شدیم رفــــــــــــــــت!
قبلاً(منظورم سه چهار سال پیشِ)یک تار موی سپید بیشتر نداشتیم.ولی الان که توی آئینه خودم رو نگاه میکنم میبینم 4-5 موی سپید دارم.
هـ...ــعی روزگار، تــــــف بر تو که پیرمون کردی.
آقا کچل هم داریم میشیم!!به طور کاملا محسوس. موهام از پارسال تا الان خیلی ریخته.کف سرم کاملا مشخص شده.تراکم موهام کم شده.منی که خروار خروار مو داشتم و همه رشک میبردن از این موها.درسته که خوب حالت نمیگرفت و به زور ژل و کتیرا و چسب مو حالت میدادم بهش، ولی خداییش موی خوبی بود.خدایش بیامرزاد!
البته توی خانواده ی پدر ارث کچلی داریم ولی خب من دیرتر از اونها دارم کچل میشم.
عمو کوچیکه مو داشت این هوا!!اصلاً یه وضعی.موهاش رو بلند کرده بود مثل آبشارِ آنجل!!ولی الان کو؟؟کچل شد رفت.عمو بزرگه مو داشت هوارتا، در حدی که شونه توش نمیرفت ولی الان که کله‌اش رو نیگا میکنی خودت رو هم میتونی ببینی(حالا این رو غلو کردم ولی خیلی کچل شده)‏.
بابام که داداش بزرگه به حساب میاد هم موهاش ریخته ولی وضعش از اونا بهتره، هنوز وقتی نگاهش میکنی یه سیاهی میبینی!!
با این اوضاع دیگه کی بهمون زن میده؟؟؟(آیکون چشمک و زبونک و نیشخند و نیش تا بناگوش باز و این چیزا)
آره دیگه خلاصه اینکه این چند خط رو نوشتم به خاطر اینکه تـــفِ مربوطه رو بندازم تو صورت اونی که این پنج سال گذشته کم نبود، پارسال به تنهایی 10 سال از عمرمون رو کم کرد.
تـــــف به اون روت بیاد، نکبت! ‏

۱۳۸۹ آبان ۲, یکشنبه

از جور این زمانه شکایت به کجا برم؟



دوستان خیلی گفتن که بابا چقدر ناله میکنی آخه؟؟
راست هم میگن.

به قول سیدعلی صالحی عزیز:
نه ری‌را جان!
نامه ام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آئینه
از نو برایت مینویسم
حال همه ی ما خوب است
امّا
تو باور مکن...

۱۳۸۹ مهر ۳۰, جمعه

لعنت به شیشه ای که بی موقع پایین باشد



من میگم اگه شانس داشتم اسمم رو میذاشتن شانسعلی، ملت میگن چرا میگی!
شما خودت قضاوت کن:
داشتیم با خانواده سوار بر ماشین میرفتیم جایی، نزدیک یه سرعت گیر شدیم و پدر هم سرعت رو کم کرد.شیشه‌ رو هم داده بودم پایین، همون موقع هم داشت یه بنده خدایی از خیابون رد میشد.سرعت ما که کم شد شیشه ی من دقیقا جلوی صورت یارو قرار گرفت و همون موقع هم طرف عطسه ای کرد اژدها کُش!!!
خب هیچی دیگه طرف بی‌فرهنگ هم بود و جلوی دهنش رو نگرفت، بالطبع تو صورت من عطسه کرد.این بدشانسی نیست؟؟
ای تــف به زندگی!

۱۳۸۹ مهر ۲۹, پنجشنبه

منم من! سنگ تیپا خورده ی رنجور، منم دشنام پست آفرینش، نغمه ی ناجور



خب بدبختی یعنی چی؟بیچارگی یعنی چی؟فلک زدگی یعنی چی؟درموندگی یعنی چی؟یعنی همین دیگه!
یعنی اینکه این همه وقت که من ظهرها خونه هستم هیچ کس به فکر این نبود که من بدبخت هم باید ناهار بخورم.بعد وقتی امسال داداشم میخواد بره دانشگاه و مجبوره که از شرکت بیاد خونه و بعد بره ملت یادشون میفته که ای بابا بچه‌ام ناهار نداره، باید فلان روز رو زودتر بیام خونه که واسه اش ناهار درست کنم!!!
یعنی اون موقع دنبال یه دوربین میگشتم که مثل بز نگاهش کنم.
بعد میگی تف ننداز؟این تف انداختن نداره؟نه!خدا وکیلی، این انصافه؟
من بدبختی بیش نیستم!
همین.

۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

آی بازی، بازی، بازی!



خب به سلامتی به یک عدد بازی وبلاگی دعوت شدم توسط اغلن کبیر! میریم که داشته باشیم.خب از من انتظار چیز خاصی نداشته باشید.امیدوارم مثل اون دفعه ی قبلی تیشه به ریشه‌ی خودم نزنم!!
بدترین اتفاق: پنج سال پیش و ایضاً پارسال و همچنین فوت پدربزرگم.
خوب‌ترین اتفاق: مگه تو این مملکت اتفاق خوب هم میفته؟
بدترین تصمیم: خودم که یادم نمیاد، ولی ملت 5 سال پیش بدترین تصمیم قرن رو گرفتن!
بزرگترین پشیمانی: نمیدونم انقدر پر رو هستم که پشیمون نشدم یا اینکه چیزی یادم نمیاد!(مثل این که داره تیشه زدن شروع میشه)
فرد تأثیرگذار زندگی: هرکی هست خیلی درپیتِ که من تحت تأثیر اون، این شکلی شدم!
آرزوی زندگی: به زمین گرم بخوره ایشالا!(مخاطب خاص دارد)
اعتقاد به معجزه: آرررررررررررره!!همین معجزه ی هزاره ی سوم(هوووووووق)
اعتقاد به خوش شانسی: آره دارم. ولی اگه شانس داشتم اسمم رو میذاشتن شانسعلی!!
خیانت: نمیدونم!سعی کردم خیانت در امانت نکنم. ولی در مورد انواع خیانت نظری ندارم.
عشق: سوال بعدی لطفاً
دروغ: دروغگو دشمن خداست(این هم مخاطب خاص دارد)
از که بدم می‌آید: اووووووووووه!خیلی ها.همه اش رو بگم؟نمونه اش همین معجزه ی چند سوال بالاتر
تا به حال دل کسی را شکانده‌اید: احتمالا!شرمنده‌ام، صورتم رو شطرنجی کنید.
دلیل انتخاب اسم وبلاگ: مممممممممــ به دلیل درخواستهای مکرر دوستان احتمالا قراره بشه تــــف هشتم!!
از بچه های وب چه کسی را بیشتر دوست دارید: من همه رو مثل بچه های خودم دوست دارم و نمیتونم بین هیچ کدومشون فرقی بذارم!!!
تعریفی از زندگی خودم: تــــــــف!(میدونم خیلی وسیعه!!)
خوشبختی: همین که میتونم تف بندازم یعنی خوشبختی!
(ای بابا خسته شدم چرا تموم نمیشه؟؟)

این واژه‌ها یادآور چه چیزی برای‌تان هستند؟
هلو: برو تو گلو(میدونم میدونم!از این بی‌مزه‌تر نمیشد)
خدا: خدایا نوکرتم به مولا
امام حسین: اگر دین ندارید، آزاده باشید!
اشک: اشک هم خوبه.معمولا دمِ مَشک میذارمش!!
کوه: کوه هم خوبه!
فرار از زندان: به قول محسن نامجو وقتی در زندون بازه اونی که در بره خیلی خــــــــــره!
هوش: بسیار دارم!!(آیکون شکسته نفسی و اینا)
خواهر شوهر: همسر آینده از این لحاظ خوشبخته!!!
رنگ چشمهایم: قهوه ای خیلی خوشگل!!
رنگ مورد علاقه: رنگ هم خوبه!
جواب تلفن و ارتباطات: بعضی وقتها کِرمم میگیره و همینجوری جواب نمیدم!
کلام آخر: هرچیزی رو میخواید ازم بگیرید ولی تف رو نه!!
(خواستم آخرش یه تف بندازم ولی دلم براتون سوخت!!ای تـــف به این مهربونیم)

۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

رندانه!



دیروز رفتم شب شعر در حلقه ی رندان. با کلی سلام و صلوات رسیدم.از وقتی راه افتادم هی یه اتفاقی می افتاد.اتوبوس سوار شدم یهو نفهمیدم چی شد خورد به یه تابلو و شیشه ی قسمت خانوم ها شکست.یه داد و فریادی راه انداختن که نگو!!بعد از 10 دقیقه در التهاب کامل بودن باز راه افتادیم.یه یارویی سوار شد و با خودش یه کپسول پیک نیکی هم آورد. دیوانه با پلاستیک درش رو بسته بود که مثلا گاز بیرون نیاد.یه بوی گاز پخش شده بود در حد چی!!داشتیم خفه میشدیم، باز دوباره خانوم ها که نمیدونستن بو از این کپسوله همراه این آقا هست شروع کردن به داد و بیداد که آقا نگهدار، چون تصادف کردی بوی گاز داره میاد و الان منفجر میشیم! حالا شکستن شیشه ی بغل اتوبوس چه ربطی به گاز داره و منفجر شدن، ما که نفهمیدیم.یارو گازیِ رو پیاده کردیم و راه افتادیم.رفتیم جلوتر باز دوباره جیغ و داد شروع شد که یه نفر حالش بد شده، طرف موقع شکستن شیشه همونجا نشسته بوده و احتمالا تابلو خورده تو سرش! باز نگهداشت.بعد از چند دقیقه باز راه افتادیم، رفتیم جلوتر همون خانومه که حالش بد شده بود اومد جلو پیش راننده و شماره اش رو خواست!!(البته نه از اون لحاظ!) به خاطر اینکه اگه یه وقت چند روز بعد به خاطر این ضربه افتاد و مُرد ملت بدونن که تقصیر این بوده! بعد هم شماره ی رئیسش رو گرفت و زنگ زد که شکایت کنه.خب توی این مدت هم ما همچنان منتظر بودیم که اتوبوس راه بیفته.در کل مسیر هم که هی زنها جیغ میکشدند ما دل درد گرفته بودیم از خنده از بس که کولی بازی در می آوردن. منم چهارراه کالج پیدا شدم و بقیه ی راه رو تا حوزه هنری پیاده رفتم.(واقعا خسته نباشم!!خیلی راه رفتم!!)
قبل از مراسم هم توی محوطه ی حوزه هنری مسابقه ی تئاتر خیابانی بود که خیلی جالب بود، راستی یه چند تایی هم هنرمند ما رو دیدن که خب باعث افتخارشون بود.خود در حلقه رندان هم ما را بسی خنداند.فقط باید یه فکر به حال یه وُیس ریکوردر بکنم، با موبایل صداها رو ضبط کردم که خوب نشده.
تـــف!(هرچی سعی کردم دیگه اندفعه تفی نشه اینجا نشد!!)

۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

آه ای یقین یافته...



چرا اینجوری شد؟ قصد من از نوشتن توی وبلاگ این نبود. ولی ناخود آگاه رفتم به سمت روزانه نویسی. هدفم رو گم کردم.نمیخواستم اینجوری پیش برم ولی الان رسیدم به این که هفته ای یه بار میام اینجا رو به روز میکنم، اونم در مورد دانشگاه و این چیزا.
نـــــه! این هدف من نبود.من هدفم رو گم کردم.یادمم نمیاد که چی بود و واسه چی این وبلاگ بوجود اومده، از یابنده تقاضا میکنم اون رو هرچه سریعتر به درون اولین صندوق پست بندازه.(میبینید؟چقدر چرت و پرت میگم؟اوضاع خرابِ مثل اینکه)
کلا احساس میکنم که هیچ هدفی ندارم!!مثل همین الان.میخواستم یه چیز دیگه بنویسم، اومدم چی گفتم!!
پس اجازه بدید که بندازم.تف رو میگم!(البته اگه اجازه هم ندید من باز کار خودم رو میکنم)
تــــف!

۱۳۸۹ مهر ۱۳, سه‌شنبه

چیز شدگی برخورد دوم!!


کلی حرف داشتم که توی این یه هفته ی اخیر واسم اتفاق افتاده بود و میخواستم بیام بگم ولی هی دست دست کردم و همه رو یادم رفت!!(مثل همیشه)هی گفتم که بذار رو کاغذ بیارمشون ولی چه کنم که تنبل امان رو بریده.
تنها اتفاقی که یادمه و هنوز دارم ازش میسوزم و آب هم پیدا نمیکنم که بریزم روش(!!) یکشنبه اتفاق افتاد.
من شنبه ها یه کلاس صبح دارم یه کلاس بعد از ظهر که بین این کلاس ها یه 5-6 ساعتی فاصله هست.از شانس خوبِ من(خودمم موندم، منی که انقدر بدشانسم چه جوری شد که اینجوری شد!)زد و یکی از درسها رو دو روز ارائه کردن.یعنی کلاسی که من یکشنبه صبح داشتم رو میتونستم که بین این دو تا کلاس شنبه برم و علافیم توی اون روز فقط بشه 4-5 ساعت!!فک کن!فقط 4-5 ساعت(من و این همه خوشبختی محاله)بله دیگه اینجوری شد که یکشنبه ها که مثل شنبه ها یه کلاس صبح داشتم یه کلاس بعد از ظهر، شد یه کلاس اونم بعد از ظهر.خب شنبه اون کلاس رو رفتم و خیالم راحت شد که میتونم یه خورده بیشتر بخوابم و واسه ناهار برم دانشگاه.
یکشنبه ساعت 9 بلند شدیم رفتیم به سمت ترمینال و تا اتوبوس راه بی افته ساعت شد ده و نیم و تا برسیم گرمسار ساعت شد 12.رفتم ناهارم رو خوردم(جا تون خالی چمنهای دانشگاه رو هم تازه زده بودن!عجب قرمه سبزی شده بود.) رفتم که برم سمت کلاس یکی از بچه ها رو دیدم، گفت که دو سه نفر از بچه های کلاس صبح رفتن پیش استاد و گفتن که حاضریمون رو بزن که بریم! یعنی لذت ببرید طرف ساعت 2 کلاس داره رفته ساعت 10 به استاد گفته که کسی نیست و فقط ما هستیم حاضری رو بزن که دیرمون شده.من همون موقع زنگ زدم به این استاده گفتم که میایی یا نه؟گفت نه دیگه بچه هاتون گفتن که کسی نیست و رفتن، بچه هامون غلط کردن با تو(البته اینا رو تو دلم گفتم.خیلی مؤدبانه داشتم باهاش حرف میزدم)کلاسِ ساعت دو رو ساعت ده حاضری میزنن و میفهمن که کسی نیست؟؟ای تف به ذاتتون.
خلاصه خرش کردم!!گفتم استاد الان ما چند نفری هستیم، تشریف بیارید.گفت باشه پس من فقط یه بیست دقیقه ای دیرتر میرسم.گفتم ای بابا اینجوری که بد شد استاد!شرمنده شدیم(مثلا!تو دلم داشتم هی میگفتم پاشو بیا فلان فلان شده!!)
آقا دردسرتون ندم ما تا ساعت دو خرده ای نشستیم که آقازاده(همون استاد)زنگ زدن که نمیان و با چند نفر که کلاس تشکیل نمیشه و این حرفا، خلاصه که ما رو پیچوند و نیومد!
منم نامردی نکردم هر کی رو که میدیدم زیرآبش رو میزدم.از خدمات آموزش بگیر تا مدیر گروه و رئیس دانشکده و اینا!!
آره دیگه ما ضایع شدیم رفت این همه رفتیم تا اونجا و کلاس تشکیل نشد و برگشتیم.عوضش استاده یه سی دی دست من داره، عمراً اگه بهش پس بدم.
مثل این که قسمت شده ما هر دفعه یه تف بندازیم این پایین.خدایا کاری کن که دوباره دفعه ی بعد من تف نندازم.
تف!

۱۳۸۹ مهر ۶, سه‌شنبه


جای شما خالی این چند روز قاطی کردم عجیب! از همه چیز و همه جا عصبانی و ناراحتم. از هرچیزی که فکرش رو بکنی.احساس میکنم که خیلی حساس شدم. به در و دیوار گیر میدم. قبلا یخورده تلویزون نگاه میکردم و فحش هم میدادم، ولی الان دیگه وقتی تلویزیون روشن باشه اصلا نمیتونم تحملش کنم و امکان نداره با خانواده ی تلویزیون آشنایی پیدا نکنم! حالم داره بهم میخوره از همه چی. از حق و ناحق کردن ها.از این که مردم مملکتمون فقط بلدن حرف بزنن و وقتی که باید حرف بزنن، همه شون لال میشن. ناراحتم از این دانشگاه خراب شده که نمیدونم هنوز هفته ی اول مهر نشده همه ی مسئولین دانشگاه کدوم گوری باید برن جلسه، در حالیکه این همه دانشجو معطلشون هستن که ثبت نام کنن.ناراحتم آقا، ناراحت!
ناراحتم از اینکه همه چیز خر تو خره توی این مملکت. این که خیلی راحت میریزن توی خونه ی کسی که جونش رو گذاشته واسه این مملکت و هیچ کس هم نیست که چیزی بگه.ناراحتم از اینکه یه بیشعور حیثیت ایران رو میبره و اینجا همه واسش کف و سوت میزنن. ناراحتم از اینکه مردم خوبی نداریم بر خلاف اینکه همه میگن ملت ما بسیار باهوش و فرهیخته و فیلان و بیسار هستن، ملت ما هیچی نیستن!
کاملا درست گفتن که ما همه چیزمون به هم میاد.
و اینکه خلایق هرچه لایق!
تـــــــف

۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه

استیصال، مستاصل شایدم مستعمل!


نمیدونم چرا از صبح تا الان که ساعت یازده و چهل دقیقه شب هست انقدر، یه جوری ام!دلم گرفته عجیب.انگار یه بغضی دارم، نمیدونم چرا!ولی بغض دارم.یجورایی نگرانم، استرس دارم.احتمالا به خاطر اول مهرِ و شروع مدرسه ها و زنده شدن یاد و خاطرات گذشته ها.درحالی که هیچ وقت این طوری نبودم.سالهای قبل هیچ حسی نداشتم وقتی که مهر میومد.ولی امسال...
اون موقع ها رو دوست دارم ولی اصلا حاضر نیستم که برگردم به اون دوران. نمیدونم چرا اینجوری شدیم، اون موقع ها رو خیلی دوست داریم در عین حال هم نمیخوایم که برگردیم به اون دوران.
این روزها فقط داره این پستی که توی به کسی نگو گذاشتم تو ذهنم میچرخه:

دلیل نوستالژی های ما دوست داشتن گذشته نیست،
نداشتن امید به آینده است!


۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

چیز شدگی!


اول باید تشکر کنم از همه ی دوستان خوبم که میلاد فرخنده و مبارکم رو تبریک گفتن بهم!

آقا ما بلند شدیم شنبه مثل آدمای چیز(!!)رفتیم دانشگاه.راننده اتوبوسِ مثل اینکه خیلی عجله داشت ما رو ساعت 7 صبح پیاده کرد جلوی دانشگاه.حالا همیشه یه ربع به هشت میرسه ها، نمیدونم چرا دیروز اینجوری شد و یه ساعت علافمون کرد.پیش خودم گفتم خب فعلا که زوده برم بعد از کلی یه شیرکاکائو کیک به یاد گذشته ها که با دوستان میومدیم از این محمود(اسم صاحب بقالی روبرو دانشگاه)بگیرم تا یه خورده این گشنگی بر طرف بشه، که بسته بود!یه خورده تف و لعنت به این شانس فرستادم و رفتم که برم تو دانشگاه.باز دیدم در دانشگاه هم بسته است!!!فک کن.در دانشگاه بسته بود، حالا من چه غلطی میکردم اونجا معلوم نیست!
بازم تف و لعنت فرستادم و منتظر شدم تا این آقا مجید(تنها فردی از حراست که باهاش دوستیم و آقا مجید صداش میکنیم.بیچاره خیلی ساده است.محض اطلاع هم بدونید که با بقیه حراستی ها جنگ و دعوا داریم)اومد و رفت کلید گرفت و در رو باز کرد، و من به عنوان اولین دانشجویی بودم که در سال تحصیلی جدید وارد دانشگاه شدم(چه افتخاری از این بالاتر!)
آقا سرتون رو درد نیارم پرنده که هیچی چرنده هم پر نمیزد تو دانشگاه، سوت و کور!
ما یه رسمی داریم تو دانشگاه که وقتی اول صبح میرسیم گلاب به روتون اول از همه باید یه سر به دستشویی دانشگاه بزنیم و بعد بریم سر کلاس!!همینطور که داشتم میرفتم زیر لب خدا خدا میکردم که دیگه دستشویی ها باز باشه.رسیدم به دستشویی ها دیدم که به به! بازِ که هیچی تازه هم شستنشون، این بود که به سرعت هرچه تمام رفتم گلاب به روتون. و اینگونه بود که اولین نفری بودم که دستشویی های دانشگاه رو برای بار اول در سال جدید افتتاح کرد!!!
بعدشم که در دانشکده بسته بود و نشسته بودم روی پله ها که دیدم این ترم اولی ها خرامان خرامان از راه رسیدن و همینجور که گیج میزدن یه آدم متشخص دیدن و طبق معمول سوالها شروع شد.یه دو ساعت هم وقت گذاشتم و یه خورده دانشگاه رو معرفیشون کردم و فرستادمشون یه چرخی بزنن تو دانشگاه.تا این که یکی از اساتید رو دیدم که با حفظ سمت ریاست دانشکده رو هم داره.پریدم خفتش کردم گفتم دکتر فلانی این همه راه اومدم تا اینجا و هیچ کس نیست چیکار کنم؟ یه خورده نیگا نیگا کرد و گفت اسمت رو بنویس بده به من تا یه نمره به خاطر اینکه انقدر وظیفه شناس بودی و اومدی بهت بدم.
دیگه سرتون رو درد نیارم، مثل ترم پیش از این استادِ یه نمره گرفتیم.موقع برگشتن هم با تاکسی اومدم و این بنده خدا هم با یه تاکسی دیگه کل کل داشت و به هیچ دست اندازی نه نمیگفت. کلا جاده رو با 140 تا سرعت اومد.من جلو هم نشسته بودم هی جای یارو ترمز میگرفتم.وقتی پیاده شدم دست و پام میلرزید!!!
بله بچه ها این بود داستان دیروز من.الان هم تو سایت دانشگاه نشستم و در حالی که به خودم فحش و لعنت میفرستم منتظرم که این استادِ باز بیاد و دوباره بپرم خفتش کنم!!!

۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه

من آمده ام، وای وای!!


همیشه به روزهای تولد احترام میذارم و دوستشون دارم.هرچند که روز تولد همه تو حافظه ام نمیمونه ولی خیلی ها رو حفظم.همیشه هم سعی کردم واسه تولد ملت هرجور شده یه کادویی چیزی بخرم، مگه این کفگیر به ته دیگ خورده باشه که مجبور میشم فقط زبونی تبریک بگم.
یکی از بهترین کادوهایی هم که گرفتم (البته یادم نیست واسه تولدم بود یا چیز دیگه ای)دایی هام که یکشیون همین بابای م.پارساست با هم دیگه خریده بودن.توی این کادو یه عالمه حیوون و آدمِ ما قبل تاریخی بود.تقریبا میشه گفت بهترین چیزی بوده که تا الان گرفتم و هنوز هم دو تا از اون حیوونها رو دارم، یکی یه گوریل بنفشِ که اسمش رو گذاشته بودم بابا گوریلِ(!!!)یکی دیگه هم یه اسب آبیِ صورتیِ.من و داداشم تو عالم بچگی پدر این بدبختها رو درآوردیم.انقدر عمل جراحی روشون انجام دادیم که نگو.یه بار داداشم گفت این بابا گوریله چقدر ناخن پاهاش بلند شده!!بعد رفت و ناخن گیر آورد و ناخن های بدبخت رو از ته کند!!بیچاره دیگه نمیتونست روی پاش وایشه.یه دستش رو هم توی جبهه های حق علیه باطلِ حیوونا با آدما از درست داد.اون اسب آبی هم پاش رو از دست داد و واسه اش با چوب کبریت و چسب یه پا درست کردیم!!(اون موقع من 5-6 سالم بود و داداشم هم 3-4 سالش)
خلاصه این که همیشه تولد ها رو دوست داشتم.همیشه هم در حال روز شماری هستم که ببینم چقدر تا تولدم مونده.
این لحظه شماری هم امسال تموم شد!
من بیست و اندی سال پیش روز بیست و سوم شهریور ماه به دنیا اومدم.

راستی بیست و سوم تولد یکی دیگه هم هست.تولد رویا .تولدت مبارک رویا خانوم.

اینم یکم خود تحویل گیری:
تاریخ تولد بهانه ایست، تا به یاد آوری آمدنت را
پس با هم جشن میگیریم، ای فرشته ی آسمانی
تولدم مبارک
*-:

۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

از من بپرسید!!


اول از همه یه خبر خوشحال کننده بهتون بدم.اگه یادتون باشه قبلا گفتم که به یه پیرمردِ آدرس اشتباهی دادم و کلی هم غصه خوردم. ولی رفتم و دیدم که بله!اونجا شهرداری داره و احتمال 98 درصد منظور اون پیرمردِ همین شهرداری میباشد.خب خدا رو شکر که این بار سنگین از رو دوشم برداشته شد.میدونم که همه تون نگران بودید که یعنی چی میشه!!
مورد بعدی هم اینه که قیافه ی من کلا شبیه به آدمای مطلعِِ؟؟
لابد هست دیگه.یعنی مردم میذارن من تا پام رو از خونه میذارم بیرون شروع میکنن ازم پرسیدن آدرس و ساعت و چه میدونم مثلا اطلاعات عمومی!!
احتمالا قیافه ام یه طوری هست که همه اینجوری فکر میکنند.
تا میرم یه جای غریب سریع ملت سر حرف رو با من باز میکنند و شروع میکنند حرف زدن(از هرچیزی!!خلاصه که هر کسی از ظن خود شد یار من!!منم که کلا آدم پایه و باحالی هستم به حرفاشون گوش میکنم و گاهی سرم به نشونه ی تأیید تکونی میدم!!)اینجوری که پیداست منم یه چیزی تو مایه های شخصیت حامد توی سریال نون و ریحون هستم که هرجا میرفت بخت دختره باز میشد.آخه هر جا میرم همه احساس میکنن من پسرخاله شون هستم و مشکلات ملت رو رتق و فتق میکنم!!
البته من هم مشکل ندارم و خیلی هم راضی هستم که انقدر کار مردم رو راه میندازم و سنگ صبور ملت هستم.
ولی برام خیلی جالبه که چی توی قیافه ی من هست که همه رو جلب میکنه واسه پرسیدن سوال و درد دل و این چیزا.جداً چی میتونه باشه؟شما هم همینطوری هستین؟؟
آخر ماه رمضون نوشت:
دیگران را عید اگر فرداست ما را این دم است
روزه داران ماه نو بینند و ما ابروی دوست


البته فکر بد نکنید!خبری نیست.همینطوری به نظرم قشنگ و متفاوت بود.بالاخره بهتر از این شعر تکراریه عید رمضان آمد و ماه رمضان رفت!صد شکر که این آمد و صد حیف که آن رفتِ!!!!
والا با این شعرهای تکراریشون.
:))

۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

آنچه گذشت!


یعنی نمیشه روزی بر ما بگذره و این لپ تاپ لامصب به مشکل بر نخوره!ای لعنت به این آنلاین بودن، که هرچی میکشیم از این آنلاین بودنِ!البته خودم هم کم سوتی نمیدم ولی بیشترش تقصیر همینِ.
رفتم 2هزارتومان پول دادم و یه ویندوز 7 خریدم(خیلی گرون بود!!)بعدشم نشستم که مثلا نصبش کنم، نشون به اون نشون که از ده صبح تا خود بعد از ظهر نشد که نشد!نمیدونم چی رو اشتباه میکردم که نمیشد.تا این که این داداش کوچیکه اومده و شروع کرد به ور رفتن، اون هم نتونست!آخر سر مجبور شدیم رفتیم ویندوز رو از بکاپی که گرفته بودیم آوردیم بالا و از اول ویندوز رو ریختیم.نمیدونم حالا چه مرگش شده که فونت های فارسی رو مربع نشون میده و زیرنویس فیلم ها رو که قبلا چپ اندر قیچی نشون میداد حالا شرق آسیایی نشون میده!!!‏
جل الخالق!البته با وی ال سی که فیلم رو اجرا میکنم درست نشون میده، ولی با بقیه پلیرها چرت و پرت نشون میده.
خلاصه که میخواستم در مورد این چند روز بنویسم ولی مگه این لپ تاپ فسقلی واسه آدم هوش و حواس میذاره؟شما بگو یه ذره از این چند روز رو من یادم باشه، لامصب هیچی یادم نمیاد!نیمدونم این چند روز رو چیکار کردم.فقط یادمه که شب قدر رفتیم مجلس آقای امجد جای شما خالی کلی لذت بردیم.
چند تا تیکه ی خیلی اساسی هم انداخت که با اونا هم کلی حال کردیم.
مثلا گفت امر به معروف و نهی از منکر یعنی اینکه دختر مردم رو بگیری بندازی تو ماشین؟یعنی اینکه بهش بگی خواهرم حجابت؟خب اونم میگه برادرم نگاهت!!‌‏
میتونید بهترش رو از وبلاگ پسر دایی بخونید.اون بهتر گفته!‏

۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

نترسید، نترسید هنوز زنده ام!!


این چند وقتی که نبودم یخورده درگیری داشتم، هم با خودم، هم با لپ تاپم، هم با دیگران!!!کلا گیر تو گیری بود واسه خودش!
خب همونطوری که گفته بودم رفتم به افطاریِ این رفیقم!خدا خیرش بده، چقدر خوردیم جای شما خالی.همه چی هم داشت.از آبمیوه و شیر و چایی بگیر تا گردو و سبزی و نون پنیر و کره و مربا و ... خلاصه کلی زحمت کشیده بود.هرچند که بعد از این همه وقت نتوستم بهش یاد بدم که دادا!مثل آدمیزاد آدرس بده که گم و گور نشه آدم وقتی میخواد بره جایی.
خونه‏ش پر بود از تمثال حضرت مسیح و انجیل و دایرة المعارف مسیحیت و صلیب و این مسائل!البته قبلا تو کیفش هم دیده بودم که کلی جزوه و کتاب در مورد مسیحیت داشت.راستی کلی هم کتاب های زندگی زناشویی و رابطه ی دختر پسر و راز شاد زیستن و قورباغه قورت دادن داشت!!به حساب خودش میخواد با این چیزا شاد باشه که اونقدرها هم نیست و کلی بدبختی داره.
بعدشم که امتحان داشتم و یه درگیری با استادِ فلان فلان شده ی عقده ای!!استاده تهدید کرده که میندازه!آخه لامصب کی دیده تا حالا که توی ترم تابستون کسی رو بندازن؟منم با کلی آمادگی قبلی(شما بخون کلی تقلب)رفتم سر جلسه امتحان و بیشتر سوالهای برگه رو جواب دادم که هیچ، از اون تقلبِ هم چند تا مثال براش نوشتم که حالش رو ببره.مرتیکه!
بعد از اون هم لپ تاپِ خراب شد. تا پریروز که خودش خود به خود درست شد و تونستم بیام دوباره.
ریا نشه!دیشب برای بار دوم شب قدر رو رفتیم بهشت زهرا سر خاک پدر بزرگ و با صدای اون شب قدر رو گذروندیم.
برای همه تون هم دعا کردم که، همه تون شوور کنید و زن بستونید!!البته اونایی رو هم که مزدوج شدن هم بچه دار بشن اونایی هم که بچه دارن بچه شون خوب بزرگ بشه و برای جامعه اش مفید واقع بشه!
بلی به امید آن روز!(آیکون آقای کمالی)

۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

مردم چه خانواده ای دارن!


من یه دوستی دارم که اصلیتش کردِ.خانواده ی خیلی عجیبی داره!فامیل های پدرش سُنی هستن.خاله اش از اون خـُشکه مقدس هاست که حتی حاضر نمیشه یه عکس بندازه با چادر رو گرفته که یه وقت یه مرد غریبه نبینتش!از اون اور یکی دیگه از خاله هاش به کل لایئکِ!مامانش هم که شیعه است و معمولی.خودش هم یه 2-3 سالی هست که مسیحی شده!!!خلاصه که خیلی خانواده ی جالبی دارن.حالا این دوستم دیروز زنگ زده و من رو دعوت کرده افطاری خونه ی خودش!موندم که چیکار کنم.برم؟نرم؟نمیدونم والا.البته فکر نمیکنم که ایراد داشته باشه!

۱۳۸۹ مرداد ۲۳, شنبه

خدایا توبه


امروز صبح که از خونه رفتم بیرون دیدم همه جا ساکت و آرومه.پرنده پر نمیزد تو خیابون.خدا کنه بقیه روزها هم مثل ماه رمضون هیچ کس حال نداشته باشه و محله انقدر ساکت باشه.البته الان که دارم این مطلب رو مینویسم یه 2 ساعت که دارن چمن های بیرون رو میزنن و لامصب دستگاه هاشون چه صدایی میده.رو اعصابِ عجیب!!
همیشه از آدمایی که وقتی ازشون آدرس میپرسی، بلد نیستن و چرت و پرت جواب میدن بدم میومد و همیشه مزمت(؟) میکردم این کارشون رو.امروز منتظر اتوبوس بودم که یه تاکسی وایساد و یه پیرمرد ازش پیاده شد.اومد ازم پرسید شهرداری امام رضا کجا میشه؟؟من گفتم اون سمته احتمالا.راستش نمیدونستم که کجاست.اصلا تا حالا هم همچین اسمی نشنیده بودم ولی گفتم احتمالا اون سمتِ.خب آخه اونجا یه خیابون امام رضا هست که یه عالمه توش آتشنشانی و پست و مخابرات و پلیس و این چیزا داره.فک کردم احتمالا اونجا یه شهرداری دیدم!خلاصه از اون موقع عذاب وجدان گرفتم اساسی، خیلی ناراحتم.هی خدا خدا میکنم که یه وقت آدرس اشتباه نداده باشم؟اگه اون پیرمرد روزه باشه چی؟بیچاره این همه راه رو الکی رفته.حتما یه فحشی نفرینی چیزی میکنه من رو!خدا کنه اشتباه آدرس نداده باشم.

۱۳۸۹ مرداد ۲۰, چهارشنبه

بازآ بازآ هر آن چه هستی بازآ!


خدایا میدونم که خیلی روم زیادِ ولی میدونم که مهربونی و بازم میبخشی. خدا خیلی وقته تو ذهنم داره می چرخه که صد بار اگر توبه شکستی بازآ، ولی توی دلم میگم آخه در دیزی بازه حیای گربه کجا رفته؟ ولی بازم میاد تو ذهنم که نا امیدی به رحمت و بخشندگی ات کفرِ. میدونم که انقدر مهربونی که وقتی من توبه میکنم اول تو هستی که بر میگردی به سمتم.خدایا شنیدم وقتی یه نفر خودش رو ازت دور کنه و بی توجهی کنه بهت تو هم یواش یواش از زندگیش میری بیرون، نکنه از زندگی منم رفته باشی بیرون خدا؟
نه!نرفتی، آخه مهربونی و بخشنده.خدایا میدونم که ولم نمیکنی.میدونم که حواست بهم هست.این رو خوب میدونم.درسته که خودم رو میزدم به اون راه ولی میدونم که هوام رو داری.میدونم که هنوز بنده ات ام.
خلاصه که خدایا خیلی مخلصیم. تو این ماه هوای مارو خیلی داشته باش!
اینجوری:)

۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه

گر صبر کنی ز غوره حلوا سازند؟؟؟


این چند وقت دارم به شدت روی اینکه بتونم رو اعصابم کنترل داشته باشم کار میکنم.
مثلا میشینم شبکه خبر نگاه میکنم، گاهی هم اخبار شبکه ی یک رو، البته هنوز در حدی نرسیدم که بتونم کامل نگاه کنم هنوز 5 دقیقه بیشتر نمیتونم تحمل کنم.حرف های مموتی رو گوش میکنم که اون رو هم هنوز نتونستم زیاد تحمل کنم و موقع گوش کردن با خانواده ی دکتر آشنایی پیدا میکنم!!بعد میشینم سیروس مقدم نگاه میکنم، این یه دونه خیلی سختِ به خدا.من همینطوری آپشنِ انرژی منفی سر خود دارم و این هم که همه اش سیاه!سیروس یه علاقه ی خاصی هم به دود و انعکاس چهره ی ملت تو هرچیزی که چهره رو منعکس میکنه (مثل پاندول ساعت و آب حوض و قاشق چنگال و...)داره.یعنی نگاه کردن فیلم های سیروس عین عذاب الهی میمونه واسم، آقا لامصب پلیس نصفه شب میاد گیر میده چرا زیر تابلو توقف ممنوع پارک کردی و فقط به یه نفر هم گیر میده؟ یا اینکه یه تیکه اش رو درست ندیدم اون یارو منصور از دست پلیس فرار میکرد یا نمیدونم پیچید جلوی پلیس چی شد رو نفهمیدم ولی پلیس سریع پیاده شد و اسلحه کشید و اون هم همون جا اعتراف کرد و دست بند زدن و ... آخه کجای دنیا این اتفاق ها می افته؟تو ایران هم این اتفاقات نمی افته به خدا!!
بعد فاصله ها میبینم!!!هرچند که هنوز نمیدونم نسبت های ملت با هم چیه ولی نگاه میکنم که صبرم زیاد بشه.
البته غول آخر هم داره ها!اصلا نمیتونم آغا رو ببینم و حرفهاش رو با گوش دل بشنوم و هنوز بصیرتم بالا نرفتم در اون حد.به قول دوست و داداچ خوبم سید یه کارتن ساندیس پرتقال هم باید بگیرم که بصیرتم بره بالا.
حالا این منفی بافی ها رو ولش!یه سی دی گرفتم به اسم رستاک که یه گروه موسیقی سنتی هستش که انواع و اقسام موسیقی های محلی رو میزنه و خیلی هم جالبه.خیلی خوب با انواع لهجه ها و زبون ها میخونن و میزنن.آهنگ هاش هم ایناست:
بارون(لری)-رعنا(گیلکی)-گـَـل گـَـل(آذری)-لیلا(خراسانی)-سوزَله(کردی)-بلال(بختیاری)-مروچان(بلوچی)
حتما توصیه میکنم که این سی دی رو بخرید و لذت ببرید.من که خیلی خوشم اومد.خیلی جالب و قشنگ بود.

۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه

دیگه دارم بالا میارم!

از این جا(طبقه 5 یه ساختمون 9 طبقه) با یه نگاه سَرسَری نزدیک 30-40 تا بچه خورده میبینم که دارن تو هم وول میخورن و محله رو گذاشتن رو سرشون.امکان نداره روزی باشه و این جا صدای هل هله کردن و صدای بوق ماشین های عروس نیاد، همین الانم داره صداشون میاد.اینجا که من هستم تابستونا مردم تا 3 صبح نشستن بیرون و چرت و پرت میگن.اینجا که من هستم مردم خیلی فضولن،وقتی صدای کوچه از حدی بالاتر میره همه تا کمر خم میشن بیرون تا ببینن چه خبرِ.اینجا که من هستم آدمایی که پاچه میگیرن زیادِ.
دیگه داره حالم از اینجایی که هستم بهم میخوره.

هووووووووووووووووووووووووووووق!


۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه

من،کلاس پنجم دبستان!!

داشتم وسایلم رو میگشتم که خوردم به یه مجله.این مجله رو سال پنجم دبستان که بودم مدرسه مون واسه ی بچه ها درست کرد و اسم و عکس و علایق و چند تا چیز دیگه هم توش داشت.الان میخوام چند تا از اون سوالات و جوابهایی که اون موقع دادم رو اینجا بذارم.
یعنی ببینید چی بودم و چی شدم توی این چند سال.(معذرت میخوام به خاطر اینکه این پست یه ذره طولانی شده.)
نام:میچیکو(!!!) تاریخ تولد:68 محل تولد: تهران رنگ مورد علاقه: سبز فسفوری غذای مورد علاقه: قرمه سبزی(البته اون موقع روم نشده بگم دو پرس یکی با برنج یکی با نون!)
متن زیر رو هم در مورد من نوشتن که مثلا شخصیتم چه جوریه:
میچیکو عاشق سلامتی است. دقت کنید او که در آرزویش در شغلی که میخواهد در آینده داشته باشد و در حرفی که به مقام معظم رهبری گفته است نشان داده است که او سالم بودن را شرط اول رسیدن به هدف های عالی میداند. علاوه بر اینها او بجز سلامت جسمانی دارای سلامت روحی نیز میباشد. روح پاک و سالمش او را به اخلاق حسنه ای چون صبر، مهربانی، ادب، عاطفه، معرفت، احترام به بزرگتر و... مزین نموده است. او عاشق مسئولیت است و در انجام آن معمولا موفق میباشد. او که همیشه لبخند زیبایی بر لبانش نقش بسته است دارای روحی فداکار و با گذشت است و امیدواریم که دکتر آینده کشورمان با فداکاری و گذشت بتواند افراد نیازمند را تحت پوشش خود قرار دهد.انشاالله
درس های مورد علاقه: تاریخ، دینی، مدنی(از همون موقع به علوم انسانی علاقه داشتم ولی نمیدونم چرا ریاضی خوندم.)
شغل مورد علاقه: پزشک(که مشخصه از روی جَو این و گفتم چون هیچ وقت علاقه ای به پزشکی نداشتم.)
یک لطیفه تعریف کنید(!!): یک روز یک نفر عکسش را میدهد برای تبلیغ روی پاکن بزنند ولی عکسش را روی جعبه کبریت میزنند و به دوستش جریان را میگوید دوستش میگوید خوب است،بچه ها دیگر دست به کبریت نمیزنند(کاملا مشخصه که از همون کودکی هم گوله ی نمک بودم!!!)
اگر الان یک فرشته بیاید و بگوید یکی از آرزوهات رو برآورده میکنم چه میگویی: تمام بیماران را شفا بدهد.(فدای خودم که انقدر با محبت بودم و هستم!!)
نقطه ی قوتت: قدرت شوت زدنم زیاد است!!!!(خب،آخه یه بار از تو حیاط خونمون با توپ شوت زدم توپه افتاد 4 تا خونه اونورتر.این شد که فکر میکردم خیلی قوی هستم.در حالی که توپه از این بادی ها بوده و اگه یادتون باشه تا بهش اشاره میکردی 100 متر میپرید!!)
آخرین و مهم ترین سوال:
اگر همین الان خدمت مقام معظم رهبری برسی چه دوست داری به ایشان بگویی؟؟
میگم آقا دلم میخواست که شما را ببینم برای ملت و آقای امیدوار(معلم کلاس)دعا کنید که ملت زنده باشند و آقای امیدوار قلبش خوب شود.
(خب از تیکه ی اول که پاچه خواری کردم اگر بگذریم قسمت دوم حرفام خیلی مهم بوده!!زنده بودن ملت رو شما توجه کنید. چقدر حرف پشت این سه کلمه نهفته شده! چقدر حرف مهمی زدم. این هوش و ذکاوت من رو میرسونه حتی وقتی که کودکی بیش نبودم.)

۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه

امروز تولد محمد پارسا بود.بالاخره از م.پارسا4ساله از تهران در اومد.

امروز توی محله مون دعوا شد و سریع یه طرف دعوا، که مشخصه از ساکنان همین جا بود یه باتوم در آورد و میخواست طرف رو بزنه.اون بنده خدا هم میگفت واسه چی برای من باتوم کشیدی؟؟ من بچه ی ایرانم من بچه ی همین آب و خاک ام تو برای چی روی من باتوم کشیدی؟!؟
بعدشم از تو ساختمون همونی که باتوم کشیده بود 10 نفر گـُنده اومدن بیرون که به چند تایی شون حاجی میگفتن بعد از چند دقیقه به راحتی هرچه تمام تر ریختن سر اون بدبختها یه کتک مفصل زدن بهشون و نمیذاشتن که برن.خیلی راحت از قدرتشون استفاده میکردن جلوی دو نفر بی دفاع که هیچی هم نمیگفتن.از همه اینها بدتر این بود که افرادی هم به دعوا هیچ ربطی نداشتن یوهو سر رسیدن و گرفتن اون بدبختها رو زدن،یعنی اصلا نمیدونستن که داستان چیه،حق با کیه؟شروع کردن اونا رو زدن.دلم سوخت،خیلی هم سوخت.روزم رو خراب کرد.
دوره ی بدی شده.الان هرکی که یه ذره ریش داره به راحتی میتونه بره بسیج و اونا هم به راحتی بهش یه باتوم میدن و یه گاز اشک آور.خرجش هم 500 تا تک تومنیه!!به همین راحتی امنیت فروخته میشه اینجا.

بعدا نوشت:الان از پنجره بیرون رو نگاه کردم هنوز اون دو نفر بدبخت نرفتن جفتشون هم سر و صورتشون قرمزه به خاطره مشتهایی که خوردن.بعد خیلی جالبه اصلن علاقه ای به دعوا ندارن/نداشتن همون موقع هم نشونده بودنشون و چند وقت یه بار یه چَک میزدن تو صورتشون ولی هیچی نمیگفتن و فقط میگفتن بزن آقا بزن!!
بعدا تر نوشت:هنوز نشستن!!ولی خودشون دو تا، تنها روی چمنها نشستن.چهره هاشون خیلی غمگینه.دوست دارم برم بپرسم که مشکلشون چیه آخه؟؟

۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

جهان سوم که میگن یعنی خودِ خودِ اینجا!!!

امروز (جمعه) رفتم سینما ساعت نزدیک 8 شب و سانس ساعت 8 و 15 دقیقه.رفتم بلیط بگیرم میگم آقا فلان فیلم رو میخوام،میگه والا معلوم نیست شاید به حد کافی جمعیت نباشه و سانس برگزار نشه!!!
یعنی من اون موقع موندم!!یعنی چی؟جمعه ساعت 8 شب توی تابستون که همه بیکارن،اونم کجا میدون انقلاب وسط شهر!
یعنی مردم ما انقدر...؟؟؟؟
هنوزم گیجم و نمیدونم چرا.
از یه طرف دیگه توی یه مغازه یه تیکه از این برنامه ی فریدون جیرانی رو دیدم(فک کنم اسمش هفت باشه!)که داشتن فیلم هفت دقیقه تا پاییز رو نقد و بررسی میکردن.یه قسمت گزارش مردمی از تهران و شیراز رو نشون میداد که هر کی از سینما می اومد بیرون فحش میداد که این چه فیلمیه ته نداشت و آخرش معلوم نشد چیه و... بعدش هم اومد تو استودیو و یه بنده خدایی شروع کرد به محسن طنابنده توپیدن که بابا تو اینکاره نیستی یه فیلمنامه درست درمون هنوز ننوشتی و واسه ما داری گنده لات بازی در میاری؟؟(البته مشخصه که اون اینجوری نمیگفت ولی مفهوم حرفاش همین بود!)خلاصه اینکه فیلم بدبخت رو که هنوز در حال اکرانه و تازه هم رفته روی پرده ی سینما ها انداخته بودن گوشه رینگ و دِ بزن!بازم موندم، که بابا این صدا و سیما خیلی کارش درسته(مثل همیشه!) فیلمی که در حال اکرانه و واسش تبلیغات شده و پول خرجش شده تیکه پاره اش کرد رفت!خب مرد خدا میذاشتی اکرانش تموم بشه بعد این کار رو میکردی.
تازه!یه نظر سنجی هم گذاشته بود در مورد اینکه دلیل جذب مخاطب توی سینما چی میتونه باشه؟
1-بازیگرا
2-فیلم نامه و داستان
3-ترکیب فیلم(البته این رو شک دارم درست یادم نیست ولی همین مایه های کارگردانش کی باشه و این چیزا بود.)
بعد ملت هم برداشته بودن به گزینه ی 2 رای داده بودن بیشتر!بازم موندم،اِ اِ اِ!!پس شما غلط میکنید میرید اخراجی ها میبینید!یعنی انقدر داستان جذابی داشت اخراجی ها یا اینکه کارگردانش بسیار خوب و عالی و اینکاره بود؟
والا!سرتون رو درد آوردم و مطلب طولانی شد آخرش اینکه:
از ماست که بر ماست!!!
بله!

۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

اعتصاب!

این چند وقت خیلی ها در مورد بازار و بازاری ها حرف زدند و خیلی ها فحش دادن بهشون،خیلی ها هم تأیید کردن کارشون رو.
من نمیخوام تأیید یا رد کنم این کار بازاری ها رو.میخوام در مورد این بگم که همین که اعتصاب کردن و تونستن حرفشون رو بزنن خیلی خوبه و یه قدم به جلو هستش!
این اعتصاب توی این برهه از زمان و مکانی که ما هستیم خوب بود از این لحاظ که بالاخره مردم ما یاد میگیرن که میتونن اعتراض کنن و دولت هم میتونه جلوی ملت کم بیاره و سر خم کنه.
مردم باید یاد بگیرن که میتونن حرف بزنن و باید حرف بزنن و باید اعتراض کنن.

۱۳۸۹ تیر ۱۵, سه‌شنبه

صدا و سیما

چند وقتِ دارم به صدا و سیما فکر میکنم.دیگه خیلی داره غیر قابل تحمل میشه.

قبلا اعتقاد داشتم که اصلا نمیتونن یه برنامه خوب بسازن ولی الان دیگه کاملا ایمان دارم ، آدمایی اون تو مسئول هستند که حتی یه ذره هم سلیقه و دانش ندارن.
مخصوصا سریالها. یه سریالی داره میده فکر کنم به اسم فاصله ها دو قستمش رو به لطف خانواده دیدم این دو قستی که من دیدم کلا داره پند و اندرز رو فرو میکنه تو چشمِ بیننده!الان جَوّی که کلاً روی کشور حاکم شده همینه. فکر میکنن مردم عقل و شعور ندارن. مثلا اون یکی سریاله که شبکه تهران پخش میکرد،تازه هم تموم شده(اسمش یادم نیست الان)وقتی مادر بزرگه شروع میکرد به حرف زدن آدم هووووووق میزد،یه جاش گفت:"فرزندم مراقب باش که این عشق بصیرتت رو از بین نبره!!"خب این یعنی چی؟
نمیدونم چه اصراری هم دارن که ملی بدوننش.وقتی کلاً توی اون فیلم از خونه های مسکن مهر و دولت کریمه و این چیزا میگه و در حال تبلیغ واسه دولته دیگه اسمش ملی نمیشه که،دولتی میشه!
دریغ از یه ذره نقد توی این سازمان.فقط در حال بَه‌بَه و چَه‌چَه کردنن که چقدر کشور خوبی داریم،چقدر اقتصادمون رشد کرده،چقدر همه چی آرومه،همه هم خوشبختن!!والا!نمیدونم چرا کل دنیا در حال از هم پاشیدنه ولی ایران هر روز در حال رشده!
خب خالی بندی هم حدی داره دیگه.انقدر اعصاب واسه آدم نمیذارن که حرفم از کجا کشیده شد به کجا.کلاً یه چیز دیگه میخواستم بگما!!!

۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه

باز هم هجرت!

ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش


                                 بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش!


رفتم بلاگر.


بازم اگه خواستید من رو بخونید تشریف بیارید اونور هستم در خدمتتون.


و باز هم اگه دوست داشتین لینک رو هم عوض کنید.


ممنون.


http://note-hashtom.blogspot.com


 

من اومدم!

ما آزموده ایم در آن شهر بخت خویش

آخِر بیرون کشیدیم از آن ورطه رخت خویش!

۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه

...

 


به نام پدر...


 


۱۳۸۹ خرداد ۲۷, پنجشنبه

تولدت مبارک زروان!

تاریخ تولد بهانه ای است،


تا به یاد آوری آمدنت را.


پس با هم حضورت را جشن میگیریم


ای فرشته آسمانی(!!!)


تولدت مبارک زروان عزیز!ماچ


باشد که بیشتر بشناسیمت!

۱۳۸۹ خرداد ۲۶, چهارشنبه

هر که با ما نیست...

گفته میشد:«هر که با ما نیست با ما دشمن است!»*


گفتم: آری، این سخن فرموده ی اهریمن است!


اهل معنا، اهل دل، با دشمنان هم دوست اند،


ای شما، با خلق دشمن؟! قلب تان از آهن است؟!


*شعاری در نخستین سالهای انقلاب شوروی سابق.


                                                                           شاعر: فریدون مشیری


آخر نوشت:به زودی به بلاگر نقل مکان میکنم.

۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

بسم الله

باز هم هجرت!

۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

بدون هیچ گونه توضیح!

واژه ها از لبت تراویدند


پر صلابت، پر عاطفه، پر شور


آفریدند در دل مردم


عزت، آمادگی، حماسه حضور


چشم بد دور، عمرتان بسیار


کس نبیند ملالتان آقا


ما نمردیم، خون دل خوردید


تخت باشد خیالتان آقا


جان ایران، چه که جانت را


جان ناقابلی گمان کردی؟


آبروی همه مسلمانان


اشک ما را چرا در آوردی؟


جسم تو کامل است، ناقص نیست


میدهد عطر یک بغل گل یاس


دستت اما حکایتی دارد...


رحم الله عمی العباس


 


آخرنوشت:


این مثلا شعر رو یکی دو روز پیش همراه یه عکس پشت یه اتوبوس توی گرمسار دیدم که البته زیرش هم نوشته بود سپاه نمیدونم چی چیه استان سمنان.


خدا ایشالا از همه شون قبول کنه و انشاالله که با هم دیگه محشور بشند اون دنیا!!!

۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه

من و بی ادبی ام!

خیلی بی ادب شدم.مخصوصا وقتی که خبر در مورد یوگی و دوستان چیز ببخشید مموتی و دوستانش باشه.ناخودآگاه شروع میکنم به فحش دادن!حتی بعضی وقتها از خودم تعجب میکنم که، این منم؟منی که حتی از گفتن یه اسکل خشک و خالی شرم داشتم؟!


ای لعنت به روحت مموتی که هرچی میکشیم از دست توی بیشرفه.


کثافت انقدر روی اعصاب آدم راه میره که مجبور میشم یه پـُفیوز حرومش کنم!


مرتیکه خر خجالت نمیکشه انگار با یابو طرفه.


خفه شو، عوضی، [...]،[...]،[...] و ...


آخر نوشت:


از همه ی دوستان و خوانندگان عزیز به خاطر این فحش های رکیک و غیر رکیک عذر میخوام آخه این کره خر که واسه آدم اعصاب نمیذاره!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سه‌شنبه

۵ سال سختی!


۵ سال ناراحتی!


۵ سال حقارت!


۵ سال تحریم!


۵ سال ...


آخرش چی شد؟ این همه پدرمون در اومد.این همه تحقیر شدیم پیش دنیا.


جناب آقای احمدی نژاد چی شد پس اون همه ادعایی که داشتی؟اون همه شاخ و شونه ای که کشیدی واسه دنیا، چی شد؟کجا رفت؟همش باد هوا؟!


آقای به اصطلاح دلاور هسته ای!


این نشست و این تفاهم که از قرار داد ترکمنچای بدتر بود که!


به خدا آدم دلش میسوزه.این همه بابای ملت خودت رو در آوردی به خاطر اینکه بگی جرات داری!شجاعی!


وقت امتحان که رسید جا زدی!؟


البته ما هم ازت انتظاری نداشتیم.میدونستیم که هیچ بخاری ازت بلند نمیشه!


وای بر تو احمدی نژاد!


که ۵ سال آزگار کشور رو به تباهی کشاندی.


کسی که  حمایت مردمش  را ندارد، چیزی جز این در انتهای مسیرش نیست.اگر حمایت مردمت را داشتی آیا لازم بود که این قرار داد را ببندی؟


این همه سال زحمت را هدر دادی رفت!؟


آخر نوشت:خیلی حرف ها داشتم که بزنم و چند صفحه ای نوشته بودم ولی برای جلو گیری از چیز شدن نیاوردمشون و مقداری از اون ها رو اینجا آوردم.


 

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه

من و مامان بابام/آخر الزمون شده!

ملت همه آرزو دارن که مامان، باباشون بفهمن که کامپیوتر چیه و "موس"و"کیبورد"چی هستن بعد ما هم توی خونه باید دعوا کنیم که مادرم/پدرم کمتر وبگردی کنین آخه!


انقدر بازی نکنین با کامپیوتر!چاق میشیدا!چشماتون ضعیف میشه ها!


ولی کو گوش شنوا؟


کلا توی خونه ی ما همه چیز بر عکس داره پیش میره. به جای اینکه اونا این تذکرات رو به ما بدن، ما به اونا تذکر میدیم.


نمونه ی دیگه اش هم خوندن مجله همشهری جوانِ!


وقتی مجله رو میخرم،مامانم میگه باز رفت پول داد واسه این چیزا!


بعد خودش مجله رو میگره تا همه اش رو نخونه نمیده به من.جدیدا بابام هم علاقه مند شده به مجله!مثل اینکه از این به بعد باید 3 تا مجله بگیرم که دعوامون نشه تو خونه!


ولی بازم خدایا شکرت!


خیلی ها آرزو دارن پدر،مادری مثل پدر،مادر من داشته باشن.


 


 


 

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه

چند روز پیش یکی از کارمندای دانشگاه فوت کرد(خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه!)


عکس این بنده خدا رو هم زده بودن به در و دیوار دانشگاه.


معمولا موقع امتحانات که میشه از کارمندا به جای مراقب استفاده میشه.


هرکی که عکس این بنده خدا رو میدید میگفت:


«اِ اِ اِ اینه که!مُرد!؟ لامصب از من چند بار تقلب گرفت.»


آره دیگه اینجاست که شاعر میگه:


ای که دستت میرسد کاری بکن...


تا وقتی که مُردی پشت سرت انقدر بد نگن!


نتیجه اخلاقی: آقا جان بذار بچه ی مردم تقلبش رو بکنه دیگه!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه

من و عینکم/ عینک رِیبُن اصلُم هرچی دارُم مال تو...!!

ملت عینک ریبن اصلشون رو میدن به دوست دخترشون!


ما عینکه ریبنمون رو میندازیم تو توالت میره!!!خدا وکیلی مملکته داریم؟؟؟!!


 


آخر نوشت:


بعد از شنیدن این آهنگ محسن چاووشی، خانواده شک کردن که از کجا معلوم عینکت افتاده تو دستشویی؟؟!!!دروغگوتعجبعینک

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۱, شنبه

روز معلم

یه بچه ی خَلَف نتوستش بار بیارِ و آخرش


آمریکایی از آب دراومد!!


بعد برید بگید مطهری،مطهری!


توضیح نوشت:فکر کنم روشن باشه که منظورم با اوناست(!!!!) وگرنه من مخلص شهید مطهری خدا بیامرز هم هستم.


در ضمن روز کارگر و روز معلم رو هم گرامی میدارم!!


آخر نوشت:


12 اردیبهشت روز معلم بر مامانم و همه خاله هام مبارک !ماچ

۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

من و مدیر کانون فرهنگی، هنری، ادبیِ نیستان

 


من:آقا این عکسه صادق هدایت رو بالاتر از شجریان میزدی.


مدیر: نه دیگه!نخواستیم عکسه یه خارجی بالاتر از ایرانی ها باشه!!!!


من:ابلهتعجبدرحالی که از در خارج میشدم!!


 


توضیح نوشت:این قضیه کاملا واقعی است!!!


 


 

۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه

عقده های کودکی!






دو متر قد داره، رفته ردیف اول هم نشسته!
چرا ما باید تقاص عقده ای شدن تو رو توی مدرسه پس بدیم؟؟






۱۳۸۹ فروردین ۲۳, دوشنبه

آخر بازی

عاشقان


سرشکسته گذشتند


شرمسارِ ترانه های بی هنگام خویش


و کوچه ها


بی زمزمه ماند و صدای پا.


سربازان


شکسته گذشتند


خسته


بر اسبان تشریع


و لثه های بی رنگِ غروری


نگونسار


         بر نیزه های شان


تو را چه سود فخر به فلک بر


                                      فروختن


هنگامی که


هر غبار راه نفرین شده نفرینت میکند؟


تو را چه سود از باغ و درخت


که با یاس ها


                  به داس سخن گفته ای


آنجا که قدم برنهاده باشی


گیاه


از رستن تن میزند


چرا که تو


تقوای خاک و آب را


                          هرگز


باور نداشتی


فغان که سرگذشت ما


سرود بی اعتقاد سربازان تو بود


که از فتح قلعه روسپیان


                           باز می آمدند


باش تا نفرین دوزخ از تو چه سازد


که مادران سیاهپوش


داغداران زیباترین فرزندان آفتاب و باد


هنوز از سجاده


                 سر بر نگرفته اند.


                                  


                                             شاعر: احمد شاملو

۱۳۸۹ فروردین ۱۶, دوشنبه

هستم، ولی خسته ام!!

درود بر شما!


میگن وقتی بهار میشه یه حسه خواب آلودگی میاد به سراغ آدمیزاد.این خواب آلودگی برای اولین بار واسه من امسال بوجود اومده ولی توی آپ کردن وبلاگ.نمیدونم چرا احساس میکنم هیچ حرفی واسه گفتن ندارم!


فکر کنم افسرده شدم!!تعجبافسوس


میگم نکنه عاشق شدم و خودم خبر ندارم!؟!؟!سبزابله


یا ...


نمیدونم والا.فقط میدونم که هیچ حرفی واسه گفتن ندارم.فعلا هم بیشتر وقتم رو توی وبلاگ به کسی نگو میگذرونم و اونجا مینویسم.


پس:


HELP ME

۱۳۸۸ اسفند ۲۷, پنجشنبه

بهار، بهار!

بهار بهار
پرنده گفت یا گل گفت؟
خواب بودیم و
هیچکی صدایی نشنفت!
*
بهار، بهار


صدا همون صدا بود
صدای شاخه‌ها و ریشه‌ها بود
بهار، بهار


چه اسم آشنایی!
صدات میاد اما خودت کجایی؟
وا بکنیم پنجره‌ها رُ یا نه؟
تازه کنیم خاطره‌ها رُ یا نه؟
*
*
بهار اومد لباس ِنو تنم کرد
تازه‌تر از فصل شکفتنم کرد
بهار اومد با یه بغل جوونه
عیدُ آورد از تو کوچه تو خونه
(حیاطِ ما یه غربیل
باغچه‌ی ما یه گلدون
خونه‌ی ما همیشه
منتظر ِ یه مهمون)
بهار، بهار


یه مهمون قدیمی
یه آشنای ساده و صمیمی
یه آشنا که مثل قصه‌ها بود
خواب و خیال ِهمه بچه‌ها بود
یادش بخیر بچگیا چه خوب بود
حیف که هنوز صُب نشده غروب بود
آخ که چه زود قلکِ عیدیامون
وقتی شکست باهاش شکست دلامون
*
*
بهار اومد برفا رُ نقطه چین کرد
خنده به دلمردگی زمین کرد
چقدر دلم فصل بهارُ دوس داشت
وا شدنِ پنجره هارُ دوس داشت
بهار اومد پنجره هارُ وا کرد
منو با حسی دیگه آشنا کرد
یه حرف یه حرف، حرفای من کتاب شد
حیف که هَمَش سوال ِبی‌جواب شد
دروغ نگم هنوز دلم جوون بود
که صب تا شب دنبال ِ آب و نون بود
*
*
بهار اومد اما با دست خالی
با یه بغل شکوفه‌ی خیالی
بهار بهار گلخونه‌های بی‌گُل
خاطره‌های مونده اونورِ پل
بهار بهار یه غصه‌ی همیشه
منظره‌های مات ِپشت ِشیشه
بهار، بهار


حرفی برای گفتن
تو فصلِ بی‌حوصلگی شکفتن
*
*
بهار، بهار


پرنده گفت یا گل گفت؟
ما شنیدیم هر کسی خوابه نشنفت


                                                         شاعر: محمد علی بهمنی


آخر نوشت:


داره عید میرسه!یاده اون شعره افتادم که بابام همیشه نزدیکای عید میخونه:


عید اومد و ما لختیم


رفتیم به بابا گفتیم


عید اومد و ما لختیم


...


امسال درسته سال بدی بود، خیلی بد!ولی داره تموم میشه!


امیدوارم با ساله جدید همه چیز درست بشه.


سبز باشید و سبز بمانید، مثل بهار!


یاعلی!



۱۳۸۸ اسفند ۲۶, چهارشنبه

باز هم بازی!

چند وقت نبودم و کلی از ملت وبلاگ نویس عقب افتادم.


دعوت شدم به بازی از طرف آبجی مانیای عزیز!!



  1. بهترین روز سال 88: روزی که جواب امتحانات دانشگاه اومد و بحمدالله اون درس سخته رو پاس کردم!!خجالتیول

  2. بهترین هدیه سال 88:  هدیه ای نگرفتم!افسوس

  3. بهترین سفر سال 88:  تابستون که کلی توی شهرستان موندیم.

  4. بهترین کتابی که توی سال 88 خوندم:  عجیبه ولی هرچی فکر میکنم میبینم که چیزی نخوندم!(وا مگه میشه که من کتاب نخونده باشم؟؟با این همه ادعای کتاب خونی خیلی برام اُفت داره!!)

  5. بهترین دوستِ سال 88: فرده خاصی به ذهنم نمیاد!

  6. بهترین کاری که توی سال 88 انجام دادم: متاسفانه کاره خاصی هم انجام ندادمافسوس

  7. بهترین غذایی که توی سال 88 خوردم: هیچی خورشت کرفس مامانم نمیشه!خوشمزه

  8. بهترین فیلمی که توی سال 88 دیدم: خاک بر سرم!چقدر کم حافظه شدم من!کلی فیلم دیدم ولی اصلا یادم نیست!تعجب

  9. بهترین پُستی که توی سال 88 نوشتم: توی اینجا تو گفته بودی سهراب! و توی به کسی نگو آدم ها و آدمس ها(حالا کسی ندونه انگار چقدر توی به کسی نگو پست نوشتم که اینم بهترینش باشه!!همین یه دونه بوده دیگه!!خمیازه)


 


آخر نوشت:


یادم باشه دیگه توی این بازیا شرکت نکنم که آبرو واسه آدم نمیذاره!!


از اونجایی هم که کلی از وقت بازی گذشته و کیفش رو از دست داده و اینکه نزدیکه عیده و ملت وقت ندارن کسی رو دعوت نمیکنم.


 

۱۳۸۸ اسفند ۱۷, دوشنبه

من و دانشگاهم(1)

توجه! توجه!


خانواده این متن را نخوانند!!


این جایی که من میام مثل بیشتر دانشگاه های ایران بیشتر به پارتیه شبانه شبیه تا به یه محیط علمی!!(چه توقعی دارم من؟!)


نمیدونم قبلا گفتم یا من گرمسار درس میخونم رشته ام هم کشاورزی-مهندسی آب هستش.گرمسار در جنوب شرقی تهران و در فاصله ٩٠ کیلومتری هستش.


این از معرفی دانشگاهم!


توی این دانشگاه ما هر ترم یه چیز مد میشه.(البته این مد بیشتر واسه ی دخترا دانشگاهه، پسرای بدبخت که از این کارا بلد نیستن!!دروغگو)


برای مثال:


ترم پاییز پارسال!وقتی رفتیم دانشگاه با صحنه جالبی مواجه شدیم.٩٠ درصد دخترای دانشگاه برنزه شده بودن!!ما هم از اینکه همه با هم انقدر هماهنگن کلی کف کردیم و کلی طول کشید تا همکلاسی هامون رو تونستیم تشخیص بدیم(خب حق بدید بهمون!طرف رو ما قبل از تابستون دیده بودیمش که سفید بود!!خجالتبعد از تابستون دیدیمش قهوه ای!! خب انتظار نداره آدم که قیافه طرف ییهویی انقدر تغییر کنه دیگه!!والا!)


ترم پیش (یعنی پاییز)هم که از ملت خداحافظی کردیم همه سالم بودن!این ترم که اومدیم دیدیم ۶٠ درصد دخترای دانشگاه دماغشون و چسب مالی کردن!!ابرو


خلاصه اینکه ما هر ترم یه مورد های اینجوری داشتیم!!قهر


حالا باید منتظر بود و دید که ترم بعد چی مد میشه بین این دخترای دانشگاه ما!!چشمک

۱۳۸۸ اسفند ۱۴, جمعه

دلتنگم ...

دلتنگم...


دلتنگه دستاهایش...


(باقی دلتنگی ها توی ادامه مطلب.)


ورد زبانش همیشه این بیت حضرت حافظ بود:


 


هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ


                                                  از یمن دعای شب و ورد سحری بود


 


آخر نوشت:


می تونی بقیه حرفا رو از زبون م.پارسا بخونی.


 

۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه

تو گفته بودی سهراب!!

چتر ها را بستیم!


                     زیر باران رفتیم!


                                      با همه مردم شهر زیر باران رفتیم!


                                                                        عشق را جستیم!


ولی باران عشق را هم شسته بود و فقط خیس شدیم!


 


آخر نوشت:


شرمنده خیلی دری وری شده!ییهویی به ذهنم اومد و بدون ادیت نوشتمش.


فقط محض خالی نبودن عریضه !


این روزا دیر به دیر میتونم بیام.


بعدا نوشت:


متن اصلاح شد!

۱۳۸۸ اسفند ۴, سه‌شنبه

من و محله مون/محله نگو...بلا بگو!!

اول روشنتون کنم ما کجا زندگی میکنیم!


به قول دادشم گاو و گوسفندش و توی دهاتش فروخته و اومده اینجا ساکن شده!


اینجا شامل یه عالمه بلوکه 8 و 9 و 4 طبقه است!و با جمعیتی بالغ بر 21000 نفر!


در مورد محلمون همین بس که یه بار روزنامه ی همشهری در موردش تیتر زده بود که :


روستای عمودی!


ایشالا که فهمیدین چه جور جاییه؟؟!


22 بهمن من که نبودم ولی مامانم میگفت ملت خودشون رو جر واجر(؟؟)کردن موقع دادن شعار الله اکبر و مرگ بر ضد ولایت فقیه ! در حدی که بنده ی خدایی که داشته این شعار و میداده صداش شده بوده تو مایه های صدای غاز!صدای غاز رو که شنیدی!؟؟


اینم بگم که ما توی محلمون 6 یا 7 تا پایگاه بسیج خواهران و برادران داریم و این از افتخارات ما محسوب میشه.در موقع اغتشاشات هم که بود این برادر های ما بودن که  همشون رفتن و ملت و زدن فرستادن خونشون.(یه شب ساعت 1 یا 1:30 دقیقه شب بود که می اومدیم خونه با خانواده.یک آن شوکه شدیم از این همه آدم و لباس های خفن و باتوم های خفن و موتورهای خفنتر!)


7-8 ماه پیش هم که هنوز نتیجه انتخابات دهمین دوره ریاست جمهوری معلوم نشده بود این دوستان مثل اینکه اطلاع داشتن که چه کسی پیروز این انتخاباته یه منبع 100٠لیتری (درک نکردی مثل اینکه 1000 لیتر!!!)سن ایچ درست کردن بودن و همین جور فرت و فرت شیرینی و آبمیوه بود که میدادن دست ملت!


 


مژده نوشت:


بشتابید! بشتابید!


اون حاج آقایی بود که اومد توی برنامه ی دیروز امروز فردا ی شبکه 3 سیما و همین طور فحش بود که به سبزها میداد،اسمش هم بود حجت الاسلام والمسلمین حاج آقا شَجونی(!!!) اون میخواد فردا بعد از نماز مغرب و اعشا توی مسجد جامع امام حسن مجتبی(ع)محلمون بیاد و سخن پراکنی کنه!!(همون سخنرانی خودشون!)

۱۳۸۸ بهمن ۳۰, جمعه

به بچه هامون چی بگیم!؟؟

امروز قبل از ظهر بود،داشتم توی اتاق به کارام میرسیدم که سر و صدای بچه هایی که بیرون مشغول بازی بودن نظرم رو جلب کرد.


۴-۵ تا دختر بچه بودن که حدود ۶-٧ سالشون بود، نمیدونم چه بازی بود که میکردن ولی چند ثانیه یه بار صداشون بالا میرفت و میگفتن آمریکایی ها حمله کردن...و جیغ و ویغ (؟؟) راه مینداختن.


چند دقیقه بعد صداشون بلند شد که احمدی نژاد...(که بقیه اش رو نفهمیدم!)و چند دقیقه بعد صداشون اومد که میگفتنمرگ بر موسوی!! و دقایقی بعد؛ یه هفته دو هفته بهارحموم نرفته!(اسم یکیشون بهار بود.)


همین طور چند لحظه یکبار صدای شعار ازشون بلند میشد در حالی که حتی خیلی، دقت کنین خیلی، از بچه هامون هستن که نمیدونن رهبر مملکت ما کیه!(این کاملا واقعیه!!مدارکش هم موجوده!)


 


چرا باید ما بجایی برسیم که بچه هامون هم سیاسی شده باشن!(درسته که ایران جزو تنها کشور هایی هستش که مردمِ خیلی سیاسی داره ولی در این حد!!؟؟)


بچه هایی که الان باید بازی های کودکانه انجام بدن! ولی...


مقصرکیست؟؟فکر نمیکنم مقصر کسی باشه جز من! جز تو! جز ما! ماهایی که حتی به بچه هامون هم رحم نمیکنیم و اونارو هم وارد بازی های سیاسی خودمون میکنیم.


چرا ...؟؟




آخر نوشت:


من از خودمون خیلی نا امید شدم!خیلی.


همین.

۱۳۸۸ بهمن ۲۸, چهارشنبه

دریایی

همچو دریــا باش،


طوفانی اش هم زیباست!


آخر نوشت:


ما هستیم(منظورم اون شعاره نیست!یعنی اینکه ما اومدیم! در واقع منظورم اینکه برگشتیم!)


کی بود خودش و تیکه پاره میکرد؟بیا دلت خنک شد اینم از دری وری های خودم !سبز

۱۳۸۸ بهمن ۲۲, پنجشنبه

شعر یک سرباز ایرانی در بهمن ماه سال 57

چه تاریک است امشب


و من، برگهای سرخ و زرد را که در آن فرو میریزد


                                        دیگر نمیبینم،


شاید که صبح بهار میشود


و زمانی که من چشمهایم را میگشایم


                                                     برگها همه سبز شده باشند


                                                     با رگهای تکیده از آتش


من که نمیدانم فردا شروع چه فصلی است


آخر  من تاریخ را گم کرده ام،


من حتی ساعات و شناسنامه ام را


                                                  گم کرده ام


                                                شاید که نداشته باشم،


ولیکن این بو که به مشام میرسد


هرچند که به بوی باروت و خون می ماند


برایم فصل خوب را نوید می دهد


من از این شب نمیترسم


من شبهای سیاهتر از این را هم دیده ام


ولی نمیدانم،


این آخرین شب سیاه است


امشب آخرین جلسه کفتارهاست


آن هزار کفتار، هزار بار می میرند


                                           زیرا برگ های خون جاریست


من بوی خون را حس میکنم


من فردا را روز تولد خود می نامم


من از فردا تاریخ خواهم داشت


و برای خود شناسنامه خواهم گرفت


من از فردا قبیله راستین را خواهم شناخت


و نمازی بدون دلهره خواهم گذاشت!


آخر نوشت:


معلومه دیگه از کجا نوشتم!سؤال داره؟!از همون دفتر شعر دیگه!


 


 

۱۳۸۸ بهمن ۱۶, جمعه

داستان تکراریه ابر و دریا

ابر بارنده به دریا میگفت:


«من نبارم تو کجا دریایی؟؟!»


دریا خنده کنان با او گفت:


«ابر بارنده تو هم از مایی!!»


آخر نوشت:


این شعر و از اونجایی که نمیدونستم چی بنویسم گذاشتم.شرمنده چون خیلی تکراریه ولی خب بعضی چیزا تکرارشون بد نیست!


راستی!خوش اومدی!