۱۳۸۹ دی ۱۰, جمعه

هوووووووووق بهت



متولدين شهريور : نارنجي
نخستين موضوعي كه در مورد متولدين شهريور جلب توجه مي كند آن است كه وي طوري رفتار مي كند كه انگار مسأله مهمي درذهن خود دارد و او در تلاش است كه آن را حل كند. يا گاهي اوقات احساس مبهمي به شما دست مي دهد كه انگار او از چيزي نگران است. اين احتمال واقعاً وجود دارد زيرا نگراني براي او كاملاً طبيعي است و لبخند دلپذير او هميشه مشكلات بزرگ او را مخفي مي كند. اين انسان كمال گرا را نمي توانيد در محافل اجتماعي پيدا كنيد. احتمال اينكه تا ديروقت شب در محيط كار او را بيابيد بسيار بيشتر از آن است كه در ميهماني او را ببينيد
!

خواستم بگم داره چرت میگه!مرتیکه!کی گفته من میتونم در مواقعی که چیزی نگرانم میکنه و حالم خوب نیست لبخند دلپذیر بزنم؟؟
بعدشم خیلی هم مهمونی دوست دارم.اصلا اگه بشه کل زندگیم رو تو مهمونی و توی جمع‌هایی که دوستشون دارم میگذرونم.
خلاصه اینکه، ای نویسنده ی این مطلب، تــــــف به اون روت بیاد با این دری وری هایی که مینویسی.از کجات در میاری این چیزا رو؟؟؟(آخیش خیلی وقت بود یه تف اساسی ننداخته بودیم.دلمون تنگ شده بود واسش)

بی ربط نوشت:خوشم میاد نشستن روی شاخه و دارن اره‌اش میکنن.یه مشت پــُفیوزِ عوضی...تف به روی تک تکشون از بالا تا پایین.(اگه این رو نمیگفتم خفه میشدم.ولی حیف که...)

۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

پاییز پدر سالار



امروز برای اولین بار توی سر کار، من رو بلند کردن و یکی دیگه رو نشوندن جام!!وقتی بلند شدم همه‌ی 18-19 نفر با تعجب من و نگاه میکردن که یعنی چی شده که این و بلندش کردن از پای کامپیوتر!جالبه بدونید که من تنها کسی بودم توی اونجا که صندلی مخصوص به خودم و کیبورد مخصوص به خودم رو داشتم و دارم و با بقیه فرق میکرد و فرق میکنه.اینکه اونجا یکی رو بلند کنن و کسه دیگه ای بشینه جات یه چیز خیلی عادیه و معمولا پیش میاد ولی نه برای من.این حرفا رو زدم که بگم عظمتم چقدر بود اونجا!!ولی امروز اون عظمت شکست!!
عیب نداره.خداییش سر کار خیلی خدایی میکردم.به قول سیاوش قمیشی که توی یکی از شعرهای قدیمیش میگه:
روزگارمون پاییز می شه
اما هیچ وقت زمستون نمی شه
برگای سبزمون زرد می شه
بهارمون زمستون نمی شه

۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه

چقدر زود



آره!یه روایتی هم هست که میگه یکی از همین روزهای آخر پاییز یا اول زمستون ما شروع کردیم به نوشتن توی نت هشتم.
خلاصه که یه ساله شد این وبلاگ.مبارکش باشه.

۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

حالم بده!



یه بدی(شایدم یه خوبی)‏که دارم اینه که وقتی مریض میشم و حالِ جسمیم خوب نیست اصلا مشخص نمیشه.
یعنی دارم دور از جونم، خاک بر دهانم میمیرما ولی توی چهره‌ام اصلا مشخص نمیشه.نمیدونم چرا.از زمان طفولیت هم همینجوری بودم.حالا هی قسم و آیه بخور که، بخدا مریضم، حال ندارم نفس بکشم ولی کیه که باور کنه؟ نمونه اش همین دیشب.وقتی میخواستم سرفه کنم سینه ام درد میگرفت و مجبور بودم فقط "اِهه اِهه"کنم!بعد بابام گیر داده بود که داری مسخره بازی در میاری!!حالا خوبه با هم دیگه رفتیم و دو تا آمپول زدیما(تازه خوبه دکتره نمیخواست آمپول بده.بعد چون اصرار کردم که درس و مشق و کار و این چیزا دارم، آمپول هم بده که زود خوب بشم.اونم نامردی نکرد و 4 تا نوشت.دوتاش رو دیشب زدم یکیش رو صبح زدم یکیش رو هم شب باید بزنم.)
ولی از اون طرف وقتی حال روحیم خوب نباشه هرچقدر هم که بخوابم پنهان کنم نمیشه.لامصب همچین تابلو میشه در حدی که هرکی میبینتم میگه چیزی شده؟؟چرا تو لَکی؟؟رو فرم نیستی و این چیزا.

آخرنوشت: بحمدالله هدفمندم هم که کردنمون!!!‏
متاسفم واسه خودم مملکتم که چند تا الاغ دارن به گه میکشنش و هیچ کدوممون هم جیکمون در نمیاد.
لوتر کینگ میگه: «تا خم نشی کسی سوارت نمیشه
خلاصه اینکه از ماست که بر ماست‏

۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

چه کنم با غم دل؟

خیلی وقت پیشا وقتی که هنوز خیلی بچه بودم(یادم نیست چند سالم بود)وقتی که میرفتیم شهرستان روبروی خونه ی پدربزرگ یه خونه بود که شیروونی داشت و فکر کنم که سه طبقه بود.این خونه یه خانواده با چند تا بچه زندگی میکردن که با ما دوست بودن و فکر کنم که رابطه ی فامیلی هم داشتیم و داریم.بچه های این خونه کلا با خانواده ی ما رفیق بودن مثلا مادرم با یکی از خواهرا دوست بود و بقیه هم به همین شکل.دو تا بچه ی کوچیک هم سن و سال منم داشتند. یکی علیرضا که فکر کنم ازم یه سال بزرگتر بود و اون یکی هم پریا که فکر کنم یکی دو سال ازم کوچیکتر بود. با هم همبازی بودیم. نمیدونم چی شد که اونا من و فراموش کردن و منم اونا رو. تا همین چند سال پیش که باز علیرضا رو دیدم.من اون رو میشناختم و هنوز از دوران کودکی خاطراتی ازش توی ذهنم داشتم، ولی اون من و یادش نمونده بود(یا شایدم من اینطور فکر میکنم)ولی مامانم همچنان با خواهر های بزرگترشون رابطه داشت و گاهی میرفت و میدیدشون.
تا این که پارسال خواهر علیرضا (یعنی پریا) به یه مریضی دچار شد. سرطان گرفت. ریه اش کلی آب آورد و... بعد از چند جلسه شیمی درمانی حالش بهتر شد و برگشت خونه، ولی همچنان مریض بود. امروز بعد از ظهر بهم خبر دادن که پریا فوت کرده!
خیلی واسم درد داشت و داره.آخه فقط 18-19 سالش بود. هنوز خیلی جوون بود. آخه پدر مادرش خیلی سختی کشیده بودن. آخه بچه ی آخر خانواده بود.آخه قبل از اون دو تا از خواهرهای دیگه اش هم تو جوونی مرده بودن. آخه بابای پیرش طاقت این همه سختی رو نداره.آخه...

۱۳۸۹ آذر ۱۹, جمعه

تازه طرف کلی هم ادعای نگه داشتن حرمت داره!!



خیلی جالبه!!این رئیسمون میخواد ملت رو صدا کنه(که خب قبلا هم گفتم همه خانم هستند)‏اسم کوچیکشون رو صدا میکنه، تازه آخرش یه جـــون هم میذاره مثلا الهام جون، حدیث جون و...بعد وقتی میخواد من و صدا کنه با اسم فامیل صدا میکنه و اولش هم یه آقا میذاره!!
ای تــــف به این شانس که از رئیس هم شانس نیاوردیم.
:))))

۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه

یعنی میشالان؟؟؟



خیلی آدم جوگیری هستم.حالا انقدر از این کار میگم که حال همه بد بشه.
قضیه اینجوریه که ما یه گروهیم که توی دو تا سایت مختلف داریم یه کاری رو انجام میدیم.از اون طرف دختر عمه‌ام با من همکارِ و توی اون یکی سایت کار میکنه.چند وقت پیش چند تا نیرو بین این دو تا سایت جا به جا شد.یه دختره اومده که توی سایت پایین کنار دختر عمه‌ام کار میکرده و یه جورایی با هم دوست شده بودن. دختر عمه ام به این دختره گفته که پسر داییم اونجاست.حالا شما ببین طرف چقدر باهوشه!!برگشته گفته پسرداییت کدومه؟!؟!؟!؟
یعنی من موندم، میشه یه نفر انقدر باهوش باشه؟؟؟ در عجبم که خدا چطور دلش اومده تمام هوش و ذکاوت رو فقط به یه بنده‌اش ببخشه؟ پس بقیه چی؟؟
یکی نیست بگه:‏
آخه زرنگ، باهوش، پُــلپُــسول، دیوانه، دِ آخه الـــــاخ جز من، پسر دیگه ای مگه اونجا کار میکنه؟؟؟
ای خدا، از همکار هم شانس نیاوردیم!!‏
تــــف

۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه

توصیه ی حیاتی



همیشه قبـل از این که پشت سـر رئیستون حرف بزنید، مـطمئن بـشیـد کـه طـرف مقابـلتون
دختــــر رئیــــس نباشه
ای تــــــف به این شانس.