۱۳۸۹ مهر ۶, سه‌شنبه


جای شما خالی این چند روز قاطی کردم عجیب! از همه چیز و همه جا عصبانی و ناراحتم. از هرچیزی که فکرش رو بکنی.احساس میکنم که خیلی حساس شدم. به در و دیوار گیر میدم. قبلا یخورده تلویزون نگاه میکردم و فحش هم میدادم، ولی الان دیگه وقتی تلویزیون روشن باشه اصلا نمیتونم تحملش کنم و امکان نداره با خانواده ی تلویزیون آشنایی پیدا نکنم! حالم داره بهم میخوره از همه چی. از حق و ناحق کردن ها.از این که مردم مملکتمون فقط بلدن حرف بزنن و وقتی که باید حرف بزنن، همه شون لال میشن. ناراحتم از این دانشگاه خراب شده که نمیدونم هنوز هفته ی اول مهر نشده همه ی مسئولین دانشگاه کدوم گوری باید برن جلسه، در حالیکه این همه دانشجو معطلشون هستن که ثبت نام کنن.ناراحتم آقا، ناراحت!
ناراحتم از اینکه همه چیز خر تو خره توی این مملکت. این که خیلی راحت میریزن توی خونه ی کسی که جونش رو گذاشته واسه این مملکت و هیچ کس هم نیست که چیزی بگه.ناراحتم از اینکه یه بیشعور حیثیت ایران رو میبره و اینجا همه واسش کف و سوت میزنن. ناراحتم از اینکه مردم خوبی نداریم بر خلاف اینکه همه میگن ملت ما بسیار باهوش و فرهیخته و فیلان و بیسار هستن، ملت ما هیچی نیستن!
کاملا درست گفتن که ما همه چیزمون به هم میاد.
و اینکه خلایق هرچه لایق!
تـــــــف

۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه

استیصال، مستاصل شایدم مستعمل!


نمیدونم چرا از صبح تا الان که ساعت یازده و چهل دقیقه شب هست انقدر، یه جوری ام!دلم گرفته عجیب.انگار یه بغضی دارم، نمیدونم چرا!ولی بغض دارم.یجورایی نگرانم، استرس دارم.احتمالا به خاطر اول مهرِ و شروع مدرسه ها و زنده شدن یاد و خاطرات گذشته ها.درحالی که هیچ وقت این طوری نبودم.سالهای قبل هیچ حسی نداشتم وقتی که مهر میومد.ولی امسال...
اون موقع ها رو دوست دارم ولی اصلا حاضر نیستم که برگردم به اون دوران. نمیدونم چرا اینجوری شدیم، اون موقع ها رو خیلی دوست داریم در عین حال هم نمیخوایم که برگردیم به اون دوران.
این روزها فقط داره این پستی که توی به کسی نگو گذاشتم تو ذهنم میچرخه:

دلیل نوستالژی های ما دوست داشتن گذشته نیست،
نداشتن امید به آینده است!


۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

چیز شدگی!


اول باید تشکر کنم از همه ی دوستان خوبم که میلاد فرخنده و مبارکم رو تبریک گفتن بهم!

آقا ما بلند شدیم شنبه مثل آدمای چیز(!!)رفتیم دانشگاه.راننده اتوبوسِ مثل اینکه خیلی عجله داشت ما رو ساعت 7 صبح پیاده کرد جلوی دانشگاه.حالا همیشه یه ربع به هشت میرسه ها، نمیدونم چرا دیروز اینجوری شد و یه ساعت علافمون کرد.پیش خودم گفتم خب فعلا که زوده برم بعد از کلی یه شیرکاکائو کیک به یاد گذشته ها که با دوستان میومدیم از این محمود(اسم صاحب بقالی روبرو دانشگاه)بگیرم تا یه خورده این گشنگی بر طرف بشه، که بسته بود!یه خورده تف و لعنت به این شانس فرستادم و رفتم که برم تو دانشگاه.باز دیدم در دانشگاه هم بسته است!!!فک کن.در دانشگاه بسته بود، حالا من چه غلطی میکردم اونجا معلوم نیست!
بازم تف و لعنت فرستادم و منتظر شدم تا این آقا مجید(تنها فردی از حراست که باهاش دوستیم و آقا مجید صداش میکنیم.بیچاره خیلی ساده است.محض اطلاع هم بدونید که با بقیه حراستی ها جنگ و دعوا داریم)اومد و رفت کلید گرفت و در رو باز کرد، و من به عنوان اولین دانشجویی بودم که در سال تحصیلی جدید وارد دانشگاه شدم(چه افتخاری از این بالاتر!)
آقا سرتون رو درد نیارم پرنده که هیچی چرنده هم پر نمیزد تو دانشگاه، سوت و کور!
ما یه رسمی داریم تو دانشگاه که وقتی اول صبح میرسیم گلاب به روتون اول از همه باید یه سر به دستشویی دانشگاه بزنیم و بعد بریم سر کلاس!!همینطور که داشتم میرفتم زیر لب خدا خدا میکردم که دیگه دستشویی ها باز باشه.رسیدم به دستشویی ها دیدم که به به! بازِ که هیچی تازه هم شستنشون، این بود که به سرعت هرچه تمام رفتم گلاب به روتون. و اینگونه بود که اولین نفری بودم که دستشویی های دانشگاه رو برای بار اول در سال جدید افتتاح کرد!!!
بعدشم که در دانشکده بسته بود و نشسته بودم روی پله ها که دیدم این ترم اولی ها خرامان خرامان از راه رسیدن و همینجور که گیج میزدن یه آدم متشخص دیدن و طبق معمول سوالها شروع شد.یه دو ساعت هم وقت گذاشتم و یه خورده دانشگاه رو معرفیشون کردم و فرستادمشون یه چرخی بزنن تو دانشگاه.تا این که یکی از اساتید رو دیدم که با حفظ سمت ریاست دانشکده رو هم داره.پریدم خفتش کردم گفتم دکتر فلانی این همه راه اومدم تا اینجا و هیچ کس نیست چیکار کنم؟ یه خورده نیگا نیگا کرد و گفت اسمت رو بنویس بده به من تا یه نمره به خاطر اینکه انقدر وظیفه شناس بودی و اومدی بهت بدم.
دیگه سرتون رو درد نیارم، مثل ترم پیش از این استادِ یه نمره گرفتیم.موقع برگشتن هم با تاکسی اومدم و این بنده خدا هم با یه تاکسی دیگه کل کل داشت و به هیچ دست اندازی نه نمیگفت. کلا جاده رو با 140 تا سرعت اومد.من جلو هم نشسته بودم هی جای یارو ترمز میگرفتم.وقتی پیاده شدم دست و پام میلرزید!!!
بله بچه ها این بود داستان دیروز من.الان هم تو سایت دانشگاه نشستم و در حالی که به خودم فحش و لعنت میفرستم منتظرم که این استادِ باز بیاد و دوباره بپرم خفتش کنم!!!

۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه

من آمده ام، وای وای!!


همیشه به روزهای تولد احترام میذارم و دوستشون دارم.هرچند که روز تولد همه تو حافظه ام نمیمونه ولی خیلی ها رو حفظم.همیشه هم سعی کردم واسه تولد ملت هرجور شده یه کادویی چیزی بخرم، مگه این کفگیر به ته دیگ خورده باشه که مجبور میشم فقط زبونی تبریک بگم.
یکی از بهترین کادوهایی هم که گرفتم (البته یادم نیست واسه تولدم بود یا چیز دیگه ای)دایی هام که یکشیون همین بابای م.پارساست با هم دیگه خریده بودن.توی این کادو یه عالمه حیوون و آدمِ ما قبل تاریخی بود.تقریبا میشه گفت بهترین چیزی بوده که تا الان گرفتم و هنوز هم دو تا از اون حیوونها رو دارم، یکی یه گوریل بنفشِ که اسمش رو گذاشته بودم بابا گوریلِ(!!!)یکی دیگه هم یه اسب آبیِ صورتیِ.من و داداشم تو عالم بچگی پدر این بدبختها رو درآوردیم.انقدر عمل جراحی روشون انجام دادیم که نگو.یه بار داداشم گفت این بابا گوریله چقدر ناخن پاهاش بلند شده!!بعد رفت و ناخن گیر آورد و ناخن های بدبخت رو از ته کند!!بیچاره دیگه نمیتونست روی پاش وایشه.یه دستش رو هم توی جبهه های حق علیه باطلِ حیوونا با آدما از درست داد.اون اسب آبی هم پاش رو از دست داد و واسه اش با چوب کبریت و چسب یه پا درست کردیم!!(اون موقع من 5-6 سالم بود و داداشم هم 3-4 سالش)
خلاصه این که همیشه تولد ها رو دوست داشتم.همیشه هم در حال روز شماری هستم که ببینم چقدر تا تولدم مونده.
این لحظه شماری هم امسال تموم شد!
من بیست و اندی سال پیش روز بیست و سوم شهریور ماه به دنیا اومدم.

راستی بیست و سوم تولد یکی دیگه هم هست.تولد رویا .تولدت مبارک رویا خانوم.

اینم یکم خود تحویل گیری:
تاریخ تولد بهانه ایست، تا به یاد آوری آمدنت را
پس با هم جشن میگیریم، ای فرشته ی آسمانی
تولدم مبارک
*-:

۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

از من بپرسید!!


اول از همه یه خبر خوشحال کننده بهتون بدم.اگه یادتون باشه قبلا گفتم که به یه پیرمردِ آدرس اشتباهی دادم و کلی هم غصه خوردم. ولی رفتم و دیدم که بله!اونجا شهرداری داره و احتمال 98 درصد منظور اون پیرمردِ همین شهرداری میباشد.خب خدا رو شکر که این بار سنگین از رو دوشم برداشته شد.میدونم که همه تون نگران بودید که یعنی چی میشه!!
مورد بعدی هم اینه که قیافه ی من کلا شبیه به آدمای مطلعِِ؟؟
لابد هست دیگه.یعنی مردم میذارن من تا پام رو از خونه میذارم بیرون شروع میکنن ازم پرسیدن آدرس و ساعت و چه میدونم مثلا اطلاعات عمومی!!
احتمالا قیافه ام یه طوری هست که همه اینجوری فکر میکنند.
تا میرم یه جای غریب سریع ملت سر حرف رو با من باز میکنند و شروع میکنند حرف زدن(از هرچیزی!!خلاصه که هر کسی از ظن خود شد یار من!!منم که کلا آدم پایه و باحالی هستم به حرفاشون گوش میکنم و گاهی سرم به نشونه ی تأیید تکونی میدم!!)اینجوری که پیداست منم یه چیزی تو مایه های شخصیت حامد توی سریال نون و ریحون هستم که هرجا میرفت بخت دختره باز میشد.آخه هر جا میرم همه احساس میکنن من پسرخاله شون هستم و مشکلات ملت رو رتق و فتق میکنم!!
البته من هم مشکل ندارم و خیلی هم راضی هستم که انقدر کار مردم رو راه میندازم و سنگ صبور ملت هستم.
ولی برام خیلی جالبه که چی توی قیافه ی من هست که همه رو جلب میکنه واسه پرسیدن سوال و درد دل و این چیزا.جداً چی میتونه باشه؟شما هم همینطوری هستین؟؟
آخر ماه رمضون نوشت:
دیگران را عید اگر فرداست ما را این دم است
روزه داران ماه نو بینند و ما ابروی دوست


البته فکر بد نکنید!خبری نیست.همینطوری به نظرم قشنگ و متفاوت بود.بالاخره بهتر از این شعر تکراریه عید رمضان آمد و ماه رمضان رفت!صد شکر که این آمد و صد حیف که آن رفتِ!!!!
والا با این شعرهای تکراریشون.
:))

۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

آنچه گذشت!


یعنی نمیشه روزی بر ما بگذره و این لپ تاپ لامصب به مشکل بر نخوره!ای لعنت به این آنلاین بودن، که هرچی میکشیم از این آنلاین بودنِ!البته خودم هم کم سوتی نمیدم ولی بیشترش تقصیر همینِ.
رفتم 2هزارتومان پول دادم و یه ویندوز 7 خریدم(خیلی گرون بود!!)بعدشم نشستم که مثلا نصبش کنم، نشون به اون نشون که از ده صبح تا خود بعد از ظهر نشد که نشد!نمیدونم چی رو اشتباه میکردم که نمیشد.تا این که این داداش کوچیکه اومده و شروع کرد به ور رفتن، اون هم نتونست!آخر سر مجبور شدیم رفتیم ویندوز رو از بکاپی که گرفته بودیم آوردیم بالا و از اول ویندوز رو ریختیم.نمیدونم حالا چه مرگش شده که فونت های فارسی رو مربع نشون میده و زیرنویس فیلم ها رو که قبلا چپ اندر قیچی نشون میداد حالا شرق آسیایی نشون میده!!!‏
جل الخالق!البته با وی ال سی که فیلم رو اجرا میکنم درست نشون میده، ولی با بقیه پلیرها چرت و پرت نشون میده.
خلاصه که میخواستم در مورد این چند روز بنویسم ولی مگه این لپ تاپ فسقلی واسه آدم هوش و حواس میذاره؟شما بگو یه ذره از این چند روز رو من یادم باشه، لامصب هیچی یادم نمیاد!نیمدونم این چند روز رو چیکار کردم.فقط یادمه که شب قدر رفتیم مجلس آقای امجد جای شما خالی کلی لذت بردیم.
چند تا تیکه ی خیلی اساسی هم انداخت که با اونا هم کلی حال کردیم.
مثلا گفت امر به معروف و نهی از منکر یعنی اینکه دختر مردم رو بگیری بندازی تو ماشین؟یعنی اینکه بهش بگی خواهرم حجابت؟خب اونم میگه برادرم نگاهت!!‌‏
میتونید بهترش رو از وبلاگ پسر دایی بخونید.اون بهتر گفته!‏