۱۳۸۹ آبان ۴, سه‌شنبه

پیری زود رس



آقا الکی الکی پیر شدیم رفــــــــــــــــت!
قبلاً(منظورم سه چهار سال پیشِ)یک تار موی سپید بیشتر نداشتیم.ولی الان که توی آئینه خودم رو نگاه میکنم میبینم 4-5 موی سپید دارم.
هـ...ــعی روزگار، تــــــف بر تو که پیرمون کردی.
آقا کچل هم داریم میشیم!!به طور کاملا محسوس. موهام از پارسال تا الان خیلی ریخته.کف سرم کاملا مشخص شده.تراکم موهام کم شده.منی که خروار خروار مو داشتم و همه رشک میبردن از این موها.درسته که خوب حالت نمیگرفت و به زور ژل و کتیرا و چسب مو حالت میدادم بهش، ولی خداییش موی خوبی بود.خدایش بیامرزاد!
البته توی خانواده ی پدر ارث کچلی داریم ولی خب من دیرتر از اونها دارم کچل میشم.
عمو کوچیکه مو داشت این هوا!!اصلاً یه وضعی.موهاش رو بلند کرده بود مثل آبشارِ آنجل!!ولی الان کو؟؟کچل شد رفت.عمو بزرگه مو داشت هوارتا، در حدی که شونه توش نمیرفت ولی الان که کله‌اش رو نیگا میکنی خودت رو هم میتونی ببینی(حالا این رو غلو کردم ولی خیلی کچل شده)‏.
بابام که داداش بزرگه به حساب میاد هم موهاش ریخته ولی وضعش از اونا بهتره، هنوز وقتی نگاهش میکنی یه سیاهی میبینی!!
با این اوضاع دیگه کی بهمون زن میده؟؟؟(آیکون چشمک و زبونک و نیشخند و نیش تا بناگوش باز و این چیزا)
آره دیگه خلاصه اینکه این چند خط رو نوشتم به خاطر اینکه تـــفِ مربوطه رو بندازم تو صورت اونی که این پنج سال گذشته کم نبود، پارسال به تنهایی 10 سال از عمرمون رو کم کرد.
تـــــف به اون روت بیاد، نکبت! ‏

۱۳۸۹ آبان ۲, یکشنبه

از جور این زمانه شکایت به کجا برم؟



دوستان خیلی گفتن که بابا چقدر ناله میکنی آخه؟؟
راست هم میگن.

به قول سیدعلی صالحی عزیز:
نه ری‌را جان!
نامه ام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آئینه
از نو برایت مینویسم
حال همه ی ما خوب است
امّا
تو باور مکن...

۱۳۸۹ مهر ۳۰, جمعه

لعنت به شیشه ای که بی موقع پایین باشد



من میگم اگه شانس داشتم اسمم رو میذاشتن شانسعلی، ملت میگن چرا میگی!
شما خودت قضاوت کن:
داشتیم با خانواده سوار بر ماشین میرفتیم جایی، نزدیک یه سرعت گیر شدیم و پدر هم سرعت رو کم کرد.شیشه‌ رو هم داده بودم پایین، همون موقع هم داشت یه بنده خدایی از خیابون رد میشد.سرعت ما که کم شد شیشه ی من دقیقا جلوی صورت یارو قرار گرفت و همون موقع هم طرف عطسه ای کرد اژدها کُش!!!
خب هیچی دیگه طرف بی‌فرهنگ هم بود و جلوی دهنش رو نگرفت، بالطبع تو صورت من عطسه کرد.این بدشانسی نیست؟؟
ای تــف به زندگی!

۱۳۸۹ مهر ۲۹, پنجشنبه

منم من! سنگ تیپا خورده ی رنجور، منم دشنام پست آفرینش، نغمه ی ناجور



خب بدبختی یعنی چی؟بیچارگی یعنی چی؟فلک زدگی یعنی چی؟درموندگی یعنی چی؟یعنی همین دیگه!
یعنی اینکه این همه وقت که من ظهرها خونه هستم هیچ کس به فکر این نبود که من بدبخت هم باید ناهار بخورم.بعد وقتی امسال داداشم میخواد بره دانشگاه و مجبوره که از شرکت بیاد خونه و بعد بره ملت یادشون میفته که ای بابا بچه‌ام ناهار نداره، باید فلان روز رو زودتر بیام خونه که واسه اش ناهار درست کنم!!!
یعنی اون موقع دنبال یه دوربین میگشتم که مثل بز نگاهش کنم.
بعد میگی تف ننداز؟این تف انداختن نداره؟نه!خدا وکیلی، این انصافه؟
من بدبختی بیش نیستم!
همین.

۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

آی بازی، بازی، بازی!



خب به سلامتی به یک عدد بازی وبلاگی دعوت شدم توسط اغلن کبیر! میریم که داشته باشیم.خب از من انتظار چیز خاصی نداشته باشید.امیدوارم مثل اون دفعه ی قبلی تیشه به ریشه‌ی خودم نزنم!!
بدترین اتفاق: پنج سال پیش و ایضاً پارسال و همچنین فوت پدربزرگم.
خوب‌ترین اتفاق: مگه تو این مملکت اتفاق خوب هم میفته؟
بدترین تصمیم: خودم که یادم نمیاد، ولی ملت 5 سال پیش بدترین تصمیم قرن رو گرفتن!
بزرگترین پشیمانی: نمیدونم انقدر پر رو هستم که پشیمون نشدم یا اینکه چیزی یادم نمیاد!(مثل این که داره تیشه زدن شروع میشه)
فرد تأثیرگذار زندگی: هرکی هست خیلی درپیتِ که من تحت تأثیر اون، این شکلی شدم!
آرزوی زندگی: به زمین گرم بخوره ایشالا!(مخاطب خاص دارد)
اعتقاد به معجزه: آرررررررررررره!!همین معجزه ی هزاره ی سوم(هوووووووق)
اعتقاد به خوش شانسی: آره دارم. ولی اگه شانس داشتم اسمم رو میذاشتن شانسعلی!!
خیانت: نمیدونم!سعی کردم خیانت در امانت نکنم. ولی در مورد انواع خیانت نظری ندارم.
عشق: سوال بعدی لطفاً
دروغ: دروغگو دشمن خداست(این هم مخاطب خاص دارد)
از که بدم می‌آید: اووووووووووه!خیلی ها.همه اش رو بگم؟نمونه اش همین معجزه ی چند سوال بالاتر
تا به حال دل کسی را شکانده‌اید: احتمالا!شرمنده‌ام، صورتم رو شطرنجی کنید.
دلیل انتخاب اسم وبلاگ: مممممممممــ به دلیل درخواستهای مکرر دوستان احتمالا قراره بشه تــــف هشتم!!
از بچه های وب چه کسی را بیشتر دوست دارید: من همه رو مثل بچه های خودم دوست دارم و نمیتونم بین هیچ کدومشون فرقی بذارم!!!
تعریفی از زندگی خودم: تــــــــف!(میدونم خیلی وسیعه!!)
خوشبختی: همین که میتونم تف بندازم یعنی خوشبختی!
(ای بابا خسته شدم چرا تموم نمیشه؟؟)

این واژه‌ها یادآور چه چیزی برای‌تان هستند؟
هلو: برو تو گلو(میدونم میدونم!از این بی‌مزه‌تر نمیشد)
خدا: خدایا نوکرتم به مولا
امام حسین: اگر دین ندارید، آزاده باشید!
اشک: اشک هم خوبه.معمولا دمِ مَشک میذارمش!!
کوه: کوه هم خوبه!
فرار از زندان: به قول محسن نامجو وقتی در زندون بازه اونی که در بره خیلی خــــــــــره!
هوش: بسیار دارم!!(آیکون شکسته نفسی و اینا)
خواهر شوهر: همسر آینده از این لحاظ خوشبخته!!!
رنگ چشمهایم: قهوه ای خیلی خوشگل!!
رنگ مورد علاقه: رنگ هم خوبه!
جواب تلفن و ارتباطات: بعضی وقتها کِرمم میگیره و همینجوری جواب نمیدم!
کلام آخر: هرچیزی رو میخواید ازم بگیرید ولی تف رو نه!!
(خواستم آخرش یه تف بندازم ولی دلم براتون سوخت!!ای تـــف به این مهربونیم)

۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

رندانه!



دیروز رفتم شب شعر در حلقه ی رندان. با کلی سلام و صلوات رسیدم.از وقتی راه افتادم هی یه اتفاقی می افتاد.اتوبوس سوار شدم یهو نفهمیدم چی شد خورد به یه تابلو و شیشه ی قسمت خانوم ها شکست.یه داد و فریادی راه انداختن که نگو!!بعد از 10 دقیقه در التهاب کامل بودن باز راه افتادیم.یه یارویی سوار شد و با خودش یه کپسول پیک نیکی هم آورد. دیوانه با پلاستیک درش رو بسته بود که مثلا گاز بیرون نیاد.یه بوی گاز پخش شده بود در حد چی!!داشتیم خفه میشدیم، باز دوباره خانوم ها که نمیدونستن بو از این کپسوله همراه این آقا هست شروع کردن به داد و بیداد که آقا نگهدار، چون تصادف کردی بوی گاز داره میاد و الان منفجر میشیم! حالا شکستن شیشه ی بغل اتوبوس چه ربطی به گاز داره و منفجر شدن، ما که نفهمیدیم.یارو گازیِ رو پیاده کردیم و راه افتادیم.رفتیم جلوتر باز دوباره جیغ و داد شروع شد که یه نفر حالش بد شده، طرف موقع شکستن شیشه همونجا نشسته بوده و احتمالا تابلو خورده تو سرش! باز نگهداشت.بعد از چند دقیقه باز راه افتادیم، رفتیم جلوتر همون خانومه که حالش بد شده بود اومد جلو پیش راننده و شماره اش رو خواست!!(البته نه از اون لحاظ!) به خاطر اینکه اگه یه وقت چند روز بعد به خاطر این ضربه افتاد و مُرد ملت بدونن که تقصیر این بوده! بعد هم شماره ی رئیسش رو گرفت و زنگ زد که شکایت کنه.خب توی این مدت هم ما همچنان منتظر بودیم که اتوبوس راه بیفته.در کل مسیر هم که هی زنها جیغ میکشدند ما دل درد گرفته بودیم از خنده از بس که کولی بازی در می آوردن. منم چهارراه کالج پیدا شدم و بقیه ی راه رو تا حوزه هنری پیاده رفتم.(واقعا خسته نباشم!!خیلی راه رفتم!!)
قبل از مراسم هم توی محوطه ی حوزه هنری مسابقه ی تئاتر خیابانی بود که خیلی جالب بود، راستی یه چند تایی هم هنرمند ما رو دیدن که خب باعث افتخارشون بود.خود در حلقه رندان هم ما را بسی خنداند.فقط باید یه فکر به حال یه وُیس ریکوردر بکنم، با موبایل صداها رو ضبط کردم که خوب نشده.
تـــف!(هرچی سعی کردم دیگه اندفعه تفی نشه اینجا نشد!!)

۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

آه ای یقین یافته...



چرا اینجوری شد؟ قصد من از نوشتن توی وبلاگ این نبود. ولی ناخود آگاه رفتم به سمت روزانه نویسی. هدفم رو گم کردم.نمیخواستم اینجوری پیش برم ولی الان رسیدم به این که هفته ای یه بار میام اینجا رو به روز میکنم، اونم در مورد دانشگاه و این چیزا.
نـــــه! این هدف من نبود.من هدفم رو گم کردم.یادمم نمیاد که چی بود و واسه چی این وبلاگ بوجود اومده، از یابنده تقاضا میکنم اون رو هرچه سریعتر به درون اولین صندوق پست بندازه.(میبینید؟چقدر چرت و پرت میگم؟اوضاع خرابِ مثل اینکه)
کلا احساس میکنم که هیچ هدفی ندارم!!مثل همین الان.میخواستم یه چیز دیگه بنویسم، اومدم چی گفتم!!
پس اجازه بدید که بندازم.تف رو میگم!(البته اگه اجازه هم ندید من باز کار خودم رو میکنم)
تــــف!

۱۳۸۹ مهر ۱۳, سه‌شنبه

چیز شدگی برخورد دوم!!


کلی حرف داشتم که توی این یه هفته ی اخیر واسم اتفاق افتاده بود و میخواستم بیام بگم ولی هی دست دست کردم و همه رو یادم رفت!!(مثل همیشه)هی گفتم که بذار رو کاغذ بیارمشون ولی چه کنم که تنبل امان رو بریده.
تنها اتفاقی که یادمه و هنوز دارم ازش میسوزم و آب هم پیدا نمیکنم که بریزم روش(!!) یکشنبه اتفاق افتاد.
من شنبه ها یه کلاس صبح دارم یه کلاس بعد از ظهر که بین این کلاس ها یه 5-6 ساعتی فاصله هست.از شانس خوبِ من(خودمم موندم، منی که انقدر بدشانسم چه جوری شد که اینجوری شد!)زد و یکی از درسها رو دو روز ارائه کردن.یعنی کلاسی که من یکشنبه صبح داشتم رو میتونستم که بین این دو تا کلاس شنبه برم و علافیم توی اون روز فقط بشه 4-5 ساعت!!فک کن!فقط 4-5 ساعت(من و این همه خوشبختی محاله)بله دیگه اینجوری شد که یکشنبه ها که مثل شنبه ها یه کلاس صبح داشتم یه کلاس بعد از ظهر، شد یه کلاس اونم بعد از ظهر.خب شنبه اون کلاس رو رفتم و خیالم راحت شد که میتونم یه خورده بیشتر بخوابم و واسه ناهار برم دانشگاه.
یکشنبه ساعت 9 بلند شدیم رفتیم به سمت ترمینال و تا اتوبوس راه بی افته ساعت شد ده و نیم و تا برسیم گرمسار ساعت شد 12.رفتم ناهارم رو خوردم(جا تون خالی چمنهای دانشگاه رو هم تازه زده بودن!عجب قرمه سبزی شده بود.) رفتم که برم سمت کلاس یکی از بچه ها رو دیدم، گفت که دو سه نفر از بچه های کلاس صبح رفتن پیش استاد و گفتن که حاضریمون رو بزن که بریم! یعنی لذت ببرید طرف ساعت 2 کلاس داره رفته ساعت 10 به استاد گفته که کسی نیست و فقط ما هستیم حاضری رو بزن که دیرمون شده.من همون موقع زنگ زدم به این استاده گفتم که میایی یا نه؟گفت نه دیگه بچه هاتون گفتن که کسی نیست و رفتن، بچه هامون غلط کردن با تو(البته اینا رو تو دلم گفتم.خیلی مؤدبانه داشتم باهاش حرف میزدم)کلاسِ ساعت دو رو ساعت ده حاضری میزنن و میفهمن که کسی نیست؟؟ای تف به ذاتتون.
خلاصه خرش کردم!!گفتم استاد الان ما چند نفری هستیم، تشریف بیارید.گفت باشه پس من فقط یه بیست دقیقه ای دیرتر میرسم.گفتم ای بابا اینجوری که بد شد استاد!شرمنده شدیم(مثلا!تو دلم داشتم هی میگفتم پاشو بیا فلان فلان شده!!)
آقا دردسرتون ندم ما تا ساعت دو خرده ای نشستیم که آقازاده(همون استاد)زنگ زدن که نمیان و با چند نفر که کلاس تشکیل نمیشه و این حرفا، خلاصه که ما رو پیچوند و نیومد!
منم نامردی نکردم هر کی رو که میدیدم زیرآبش رو میزدم.از خدمات آموزش بگیر تا مدیر گروه و رئیس دانشکده و اینا!!
آره دیگه ما ضایع شدیم رفت این همه رفتیم تا اونجا و کلاس تشکیل نشد و برگشتیم.عوضش استاده یه سی دی دست من داره، عمراً اگه بهش پس بدم.
مثل این که قسمت شده ما هر دفعه یه تف بندازیم این پایین.خدایا کاری کن که دوباره دفعه ی بعد من تف نندازم.
تف!