۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

نترسید، نترسید هنوز زنده ام!!


این چند وقتی که نبودم یخورده درگیری داشتم، هم با خودم، هم با لپ تاپم، هم با دیگران!!!کلا گیر تو گیری بود واسه خودش!
خب همونطوری که گفته بودم رفتم به افطاریِ این رفیقم!خدا خیرش بده، چقدر خوردیم جای شما خالی.همه چی هم داشت.از آبمیوه و شیر و چایی بگیر تا گردو و سبزی و نون پنیر و کره و مربا و ... خلاصه کلی زحمت کشیده بود.هرچند که بعد از این همه وقت نتوستم بهش یاد بدم که دادا!مثل آدمیزاد آدرس بده که گم و گور نشه آدم وقتی میخواد بره جایی.
خونه‏ش پر بود از تمثال حضرت مسیح و انجیل و دایرة المعارف مسیحیت و صلیب و این مسائل!البته قبلا تو کیفش هم دیده بودم که کلی جزوه و کتاب در مورد مسیحیت داشت.راستی کلی هم کتاب های زندگی زناشویی و رابطه ی دختر پسر و راز شاد زیستن و قورباغه قورت دادن داشت!!به حساب خودش میخواد با این چیزا شاد باشه که اونقدرها هم نیست و کلی بدبختی داره.
بعدشم که امتحان داشتم و یه درگیری با استادِ فلان فلان شده ی عقده ای!!استاده تهدید کرده که میندازه!آخه لامصب کی دیده تا حالا که توی ترم تابستون کسی رو بندازن؟منم با کلی آمادگی قبلی(شما بخون کلی تقلب)رفتم سر جلسه امتحان و بیشتر سوالهای برگه رو جواب دادم که هیچ، از اون تقلبِ هم چند تا مثال براش نوشتم که حالش رو ببره.مرتیکه!
بعد از اون هم لپ تاپِ خراب شد. تا پریروز که خودش خود به خود درست شد و تونستم بیام دوباره.
ریا نشه!دیشب برای بار دوم شب قدر رو رفتیم بهشت زهرا سر خاک پدر بزرگ و با صدای اون شب قدر رو گذروندیم.
برای همه تون هم دعا کردم که، همه تون شوور کنید و زن بستونید!!البته اونایی رو هم که مزدوج شدن هم بچه دار بشن اونایی هم که بچه دارن بچه شون خوب بزرگ بشه و برای جامعه اش مفید واقع بشه!
بلی به امید آن روز!(آیکون آقای کمالی)

۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

مردم چه خانواده ای دارن!


من یه دوستی دارم که اصلیتش کردِ.خانواده ی خیلی عجیبی داره!فامیل های پدرش سُنی هستن.خاله اش از اون خـُشکه مقدس هاست که حتی حاضر نمیشه یه عکس بندازه با چادر رو گرفته که یه وقت یه مرد غریبه نبینتش!از اون اور یکی دیگه از خاله هاش به کل لایئکِ!مامانش هم که شیعه است و معمولی.خودش هم یه 2-3 سالی هست که مسیحی شده!!!خلاصه که خیلی خانواده ی جالبی دارن.حالا این دوستم دیروز زنگ زده و من رو دعوت کرده افطاری خونه ی خودش!موندم که چیکار کنم.برم؟نرم؟نمیدونم والا.البته فکر نمیکنم که ایراد داشته باشه!

۱۳۸۹ مرداد ۲۳, شنبه

خدایا توبه


امروز صبح که از خونه رفتم بیرون دیدم همه جا ساکت و آرومه.پرنده پر نمیزد تو خیابون.خدا کنه بقیه روزها هم مثل ماه رمضون هیچ کس حال نداشته باشه و محله انقدر ساکت باشه.البته الان که دارم این مطلب رو مینویسم یه 2 ساعت که دارن چمن های بیرون رو میزنن و لامصب دستگاه هاشون چه صدایی میده.رو اعصابِ عجیب!!
همیشه از آدمایی که وقتی ازشون آدرس میپرسی، بلد نیستن و چرت و پرت جواب میدن بدم میومد و همیشه مزمت(؟) میکردم این کارشون رو.امروز منتظر اتوبوس بودم که یه تاکسی وایساد و یه پیرمرد ازش پیاده شد.اومد ازم پرسید شهرداری امام رضا کجا میشه؟؟من گفتم اون سمته احتمالا.راستش نمیدونستم که کجاست.اصلا تا حالا هم همچین اسمی نشنیده بودم ولی گفتم احتمالا اون سمتِ.خب آخه اونجا یه خیابون امام رضا هست که یه عالمه توش آتشنشانی و پست و مخابرات و پلیس و این چیزا داره.فک کردم احتمالا اونجا یه شهرداری دیدم!خلاصه از اون موقع عذاب وجدان گرفتم اساسی، خیلی ناراحتم.هی خدا خدا میکنم که یه وقت آدرس اشتباه نداده باشم؟اگه اون پیرمرد روزه باشه چی؟بیچاره این همه راه رو الکی رفته.حتما یه فحشی نفرینی چیزی میکنه من رو!خدا کنه اشتباه آدرس نداده باشم.

۱۳۸۹ مرداد ۲۰, چهارشنبه

بازآ بازآ هر آن چه هستی بازآ!


خدایا میدونم که خیلی روم زیادِ ولی میدونم که مهربونی و بازم میبخشی. خدا خیلی وقته تو ذهنم داره می چرخه که صد بار اگر توبه شکستی بازآ، ولی توی دلم میگم آخه در دیزی بازه حیای گربه کجا رفته؟ ولی بازم میاد تو ذهنم که نا امیدی به رحمت و بخشندگی ات کفرِ. میدونم که انقدر مهربونی که وقتی من توبه میکنم اول تو هستی که بر میگردی به سمتم.خدایا شنیدم وقتی یه نفر خودش رو ازت دور کنه و بی توجهی کنه بهت تو هم یواش یواش از زندگیش میری بیرون، نکنه از زندگی منم رفته باشی بیرون خدا؟
نه!نرفتی، آخه مهربونی و بخشنده.خدایا میدونم که ولم نمیکنی.میدونم که حواست بهم هست.این رو خوب میدونم.درسته که خودم رو میزدم به اون راه ولی میدونم که هوام رو داری.میدونم که هنوز بنده ات ام.
خلاصه که خدایا خیلی مخلصیم. تو این ماه هوای مارو خیلی داشته باش!
اینجوری:)

۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه

گر صبر کنی ز غوره حلوا سازند؟؟؟


این چند وقت دارم به شدت روی اینکه بتونم رو اعصابم کنترل داشته باشم کار میکنم.
مثلا میشینم شبکه خبر نگاه میکنم، گاهی هم اخبار شبکه ی یک رو، البته هنوز در حدی نرسیدم که بتونم کامل نگاه کنم هنوز 5 دقیقه بیشتر نمیتونم تحمل کنم.حرف های مموتی رو گوش میکنم که اون رو هم هنوز نتونستم زیاد تحمل کنم و موقع گوش کردن با خانواده ی دکتر آشنایی پیدا میکنم!!بعد میشینم سیروس مقدم نگاه میکنم، این یه دونه خیلی سختِ به خدا.من همینطوری آپشنِ انرژی منفی سر خود دارم و این هم که همه اش سیاه!سیروس یه علاقه ی خاصی هم به دود و انعکاس چهره ی ملت تو هرچیزی که چهره رو منعکس میکنه (مثل پاندول ساعت و آب حوض و قاشق چنگال و...)داره.یعنی نگاه کردن فیلم های سیروس عین عذاب الهی میمونه واسم، آقا لامصب پلیس نصفه شب میاد گیر میده چرا زیر تابلو توقف ممنوع پارک کردی و فقط به یه نفر هم گیر میده؟ یا اینکه یه تیکه اش رو درست ندیدم اون یارو منصور از دست پلیس فرار میکرد یا نمیدونم پیچید جلوی پلیس چی شد رو نفهمیدم ولی پلیس سریع پیاده شد و اسلحه کشید و اون هم همون جا اعتراف کرد و دست بند زدن و ... آخه کجای دنیا این اتفاق ها می افته؟تو ایران هم این اتفاقات نمی افته به خدا!!
بعد فاصله ها میبینم!!!هرچند که هنوز نمیدونم نسبت های ملت با هم چیه ولی نگاه میکنم که صبرم زیاد بشه.
البته غول آخر هم داره ها!اصلا نمیتونم آغا رو ببینم و حرفهاش رو با گوش دل بشنوم و هنوز بصیرتم بالا نرفتم در اون حد.به قول دوست و داداچ خوبم سید یه کارتن ساندیس پرتقال هم باید بگیرم که بصیرتم بره بالا.
حالا این منفی بافی ها رو ولش!یه سی دی گرفتم به اسم رستاک که یه گروه موسیقی سنتی هستش که انواع و اقسام موسیقی های محلی رو میزنه و خیلی هم جالبه.خیلی خوب با انواع لهجه ها و زبون ها میخونن و میزنن.آهنگ هاش هم ایناست:
بارون(لری)-رعنا(گیلکی)-گـَـل گـَـل(آذری)-لیلا(خراسانی)-سوزَله(کردی)-بلال(بختیاری)-مروچان(بلوچی)
حتما توصیه میکنم که این سی دی رو بخرید و لذت ببرید.من که خیلی خوشم اومد.خیلی جالب و قشنگ بود.

۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه

دیگه دارم بالا میارم!

از این جا(طبقه 5 یه ساختمون 9 طبقه) با یه نگاه سَرسَری نزدیک 30-40 تا بچه خورده میبینم که دارن تو هم وول میخورن و محله رو گذاشتن رو سرشون.امکان نداره روزی باشه و این جا صدای هل هله کردن و صدای بوق ماشین های عروس نیاد، همین الانم داره صداشون میاد.اینجا که من هستم تابستونا مردم تا 3 صبح نشستن بیرون و چرت و پرت میگن.اینجا که من هستم مردم خیلی فضولن،وقتی صدای کوچه از حدی بالاتر میره همه تا کمر خم میشن بیرون تا ببینن چه خبرِ.اینجا که من هستم آدمایی که پاچه میگیرن زیادِ.
دیگه داره حالم از اینجایی که هستم بهم میخوره.

هووووووووووووووووووووووووووووق!