۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه

من،کلاس پنجم دبستان!!

داشتم وسایلم رو میگشتم که خوردم به یه مجله.این مجله رو سال پنجم دبستان که بودم مدرسه مون واسه ی بچه ها درست کرد و اسم و عکس و علایق و چند تا چیز دیگه هم توش داشت.الان میخوام چند تا از اون سوالات و جوابهایی که اون موقع دادم رو اینجا بذارم.
یعنی ببینید چی بودم و چی شدم توی این چند سال.(معذرت میخوام به خاطر اینکه این پست یه ذره طولانی شده.)
نام:میچیکو(!!!) تاریخ تولد:68 محل تولد: تهران رنگ مورد علاقه: سبز فسفوری غذای مورد علاقه: قرمه سبزی(البته اون موقع روم نشده بگم دو پرس یکی با برنج یکی با نون!)
متن زیر رو هم در مورد من نوشتن که مثلا شخصیتم چه جوریه:
میچیکو عاشق سلامتی است. دقت کنید او که در آرزویش در شغلی که میخواهد در آینده داشته باشد و در حرفی که به مقام معظم رهبری گفته است نشان داده است که او سالم بودن را شرط اول رسیدن به هدف های عالی میداند. علاوه بر اینها او بجز سلامت جسمانی دارای سلامت روحی نیز میباشد. روح پاک و سالمش او را به اخلاق حسنه ای چون صبر، مهربانی، ادب، عاطفه، معرفت، احترام به بزرگتر و... مزین نموده است. او عاشق مسئولیت است و در انجام آن معمولا موفق میباشد. او که همیشه لبخند زیبایی بر لبانش نقش بسته است دارای روحی فداکار و با گذشت است و امیدواریم که دکتر آینده کشورمان با فداکاری و گذشت بتواند افراد نیازمند را تحت پوشش خود قرار دهد.انشاالله
درس های مورد علاقه: تاریخ، دینی، مدنی(از همون موقع به علوم انسانی علاقه داشتم ولی نمیدونم چرا ریاضی خوندم.)
شغل مورد علاقه: پزشک(که مشخصه از روی جَو این و گفتم چون هیچ وقت علاقه ای به پزشکی نداشتم.)
یک لطیفه تعریف کنید(!!): یک روز یک نفر عکسش را میدهد برای تبلیغ روی پاکن بزنند ولی عکسش را روی جعبه کبریت میزنند و به دوستش جریان را میگوید دوستش میگوید خوب است،بچه ها دیگر دست به کبریت نمیزنند(کاملا مشخصه که از همون کودکی هم گوله ی نمک بودم!!!)
اگر الان یک فرشته بیاید و بگوید یکی از آرزوهات رو برآورده میکنم چه میگویی: تمام بیماران را شفا بدهد.(فدای خودم که انقدر با محبت بودم و هستم!!)
نقطه ی قوتت: قدرت شوت زدنم زیاد است!!!!(خب،آخه یه بار از تو حیاط خونمون با توپ شوت زدم توپه افتاد 4 تا خونه اونورتر.این شد که فکر میکردم خیلی قوی هستم.در حالی که توپه از این بادی ها بوده و اگه یادتون باشه تا بهش اشاره میکردی 100 متر میپرید!!)
آخرین و مهم ترین سوال:
اگر همین الان خدمت مقام معظم رهبری برسی چه دوست داری به ایشان بگویی؟؟
میگم آقا دلم میخواست که شما را ببینم برای ملت و آقای امیدوار(معلم کلاس)دعا کنید که ملت زنده باشند و آقای امیدوار قلبش خوب شود.
(خب از تیکه ی اول که پاچه خواری کردم اگر بگذریم قسمت دوم حرفام خیلی مهم بوده!!زنده بودن ملت رو شما توجه کنید. چقدر حرف پشت این سه کلمه نهفته شده! چقدر حرف مهمی زدم. این هوش و ذکاوت من رو میرسونه حتی وقتی که کودکی بیش نبودم.)

۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه

امروز تولد محمد پارسا بود.بالاخره از م.پارسا4ساله از تهران در اومد.

امروز توی محله مون دعوا شد و سریع یه طرف دعوا، که مشخصه از ساکنان همین جا بود یه باتوم در آورد و میخواست طرف رو بزنه.اون بنده خدا هم میگفت واسه چی برای من باتوم کشیدی؟؟ من بچه ی ایرانم من بچه ی همین آب و خاک ام تو برای چی روی من باتوم کشیدی؟!؟
بعدشم از تو ساختمون همونی که باتوم کشیده بود 10 نفر گـُنده اومدن بیرون که به چند تایی شون حاجی میگفتن بعد از چند دقیقه به راحتی هرچه تمام تر ریختن سر اون بدبختها یه کتک مفصل زدن بهشون و نمیذاشتن که برن.خیلی راحت از قدرتشون استفاده میکردن جلوی دو نفر بی دفاع که هیچی هم نمیگفتن.از همه اینها بدتر این بود که افرادی هم به دعوا هیچ ربطی نداشتن یوهو سر رسیدن و گرفتن اون بدبختها رو زدن،یعنی اصلا نمیدونستن که داستان چیه،حق با کیه؟شروع کردن اونا رو زدن.دلم سوخت،خیلی هم سوخت.روزم رو خراب کرد.
دوره ی بدی شده.الان هرکی که یه ذره ریش داره به راحتی میتونه بره بسیج و اونا هم به راحتی بهش یه باتوم میدن و یه گاز اشک آور.خرجش هم 500 تا تک تومنیه!!به همین راحتی امنیت فروخته میشه اینجا.

بعدا نوشت:الان از پنجره بیرون رو نگاه کردم هنوز اون دو نفر بدبخت نرفتن جفتشون هم سر و صورتشون قرمزه به خاطره مشتهایی که خوردن.بعد خیلی جالبه اصلن علاقه ای به دعوا ندارن/نداشتن همون موقع هم نشونده بودنشون و چند وقت یه بار یه چَک میزدن تو صورتشون ولی هیچی نمیگفتن و فقط میگفتن بزن آقا بزن!!
بعدا تر نوشت:هنوز نشستن!!ولی خودشون دو تا، تنها روی چمنها نشستن.چهره هاشون خیلی غمگینه.دوست دارم برم بپرسم که مشکلشون چیه آخه؟؟

۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

جهان سوم که میگن یعنی خودِ خودِ اینجا!!!

امروز (جمعه) رفتم سینما ساعت نزدیک 8 شب و سانس ساعت 8 و 15 دقیقه.رفتم بلیط بگیرم میگم آقا فلان فیلم رو میخوام،میگه والا معلوم نیست شاید به حد کافی جمعیت نباشه و سانس برگزار نشه!!!
یعنی من اون موقع موندم!!یعنی چی؟جمعه ساعت 8 شب توی تابستون که همه بیکارن،اونم کجا میدون انقلاب وسط شهر!
یعنی مردم ما انقدر...؟؟؟؟
هنوزم گیجم و نمیدونم چرا.
از یه طرف دیگه توی یه مغازه یه تیکه از این برنامه ی فریدون جیرانی رو دیدم(فک کنم اسمش هفت باشه!)که داشتن فیلم هفت دقیقه تا پاییز رو نقد و بررسی میکردن.یه قسمت گزارش مردمی از تهران و شیراز رو نشون میداد که هر کی از سینما می اومد بیرون فحش میداد که این چه فیلمیه ته نداشت و آخرش معلوم نشد چیه و... بعدش هم اومد تو استودیو و یه بنده خدایی شروع کرد به محسن طنابنده توپیدن که بابا تو اینکاره نیستی یه فیلمنامه درست درمون هنوز ننوشتی و واسه ما داری گنده لات بازی در میاری؟؟(البته مشخصه که اون اینجوری نمیگفت ولی مفهوم حرفاش همین بود!)خلاصه اینکه فیلم بدبخت رو که هنوز در حال اکرانه و تازه هم رفته روی پرده ی سینما ها انداخته بودن گوشه رینگ و دِ بزن!بازم موندم، که بابا این صدا و سیما خیلی کارش درسته(مثل همیشه!) فیلمی که در حال اکرانه و واسش تبلیغات شده و پول خرجش شده تیکه پاره اش کرد رفت!خب مرد خدا میذاشتی اکرانش تموم بشه بعد این کار رو میکردی.
تازه!یه نظر سنجی هم گذاشته بود در مورد اینکه دلیل جذب مخاطب توی سینما چی میتونه باشه؟
1-بازیگرا
2-فیلم نامه و داستان
3-ترکیب فیلم(البته این رو شک دارم درست یادم نیست ولی همین مایه های کارگردانش کی باشه و این چیزا بود.)
بعد ملت هم برداشته بودن به گزینه ی 2 رای داده بودن بیشتر!بازم موندم،اِ اِ اِ!!پس شما غلط میکنید میرید اخراجی ها میبینید!یعنی انقدر داستان جذابی داشت اخراجی ها یا اینکه کارگردانش بسیار خوب و عالی و اینکاره بود؟
والا!سرتون رو درد آوردم و مطلب طولانی شد آخرش اینکه:
از ماست که بر ماست!!!
بله!

۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

اعتصاب!

این چند وقت خیلی ها در مورد بازار و بازاری ها حرف زدند و خیلی ها فحش دادن بهشون،خیلی ها هم تأیید کردن کارشون رو.
من نمیخوام تأیید یا رد کنم این کار بازاری ها رو.میخوام در مورد این بگم که همین که اعتصاب کردن و تونستن حرفشون رو بزنن خیلی خوبه و یه قدم به جلو هستش!
این اعتصاب توی این برهه از زمان و مکانی که ما هستیم خوب بود از این لحاظ که بالاخره مردم ما یاد میگیرن که میتونن اعتراض کنن و دولت هم میتونه جلوی ملت کم بیاره و سر خم کنه.
مردم باید یاد بگیرن که میتونن حرف بزنن و باید حرف بزنن و باید اعتراض کنن.

۱۳۸۹ تیر ۱۵, سه‌شنبه

صدا و سیما

چند وقتِ دارم به صدا و سیما فکر میکنم.دیگه خیلی داره غیر قابل تحمل میشه.

قبلا اعتقاد داشتم که اصلا نمیتونن یه برنامه خوب بسازن ولی الان دیگه کاملا ایمان دارم ، آدمایی اون تو مسئول هستند که حتی یه ذره هم سلیقه و دانش ندارن.
مخصوصا سریالها. یه سریالی داره میده فکر کنم به اسم فاصله ها دو قستمش رو به لطف خانواده دیدم این دو قستی که من دیدم کلا داره پند و اندرز رو فرو میکنه تو چشمِ بیننده!الان جَوّی که کلاً روی کشور حاکم شده همینه. فکر میکنن مردم عقل و شعور ندارن. مثلا اون یکی سریاله که شبکه تهران پخش میکرد،تازه هم تموم شده(اسمش یادم نیست الان)وقتی مادر بزرگه شروع میکرد به حرف زدن آدم هووووووق میزد،یه جاش گفت:"فرزندم مراقب باش که این عشق بصیرتت رو از بین نبره!!"خب این یعنی چی؟
نمیدونم چه اصراری هم دارن که ملی بدوننش.وقتی کلاً توی اون فیلم از خونه های مسکن مهر و دولت کریمه و این چیزا میگه و در حال تبلیغ واسه دولته دیگه اسمش ملی نمیشه که،دولتی میشه!
دریغ از یه ذره نقد توی این سازمان.فقط در حال بَه‌بَه و چَه‌چَه کردنن که چقدر کشور خوبی داریم،چقدر اقتصادمون رشد کرده،چقدر همه چی آرومه،همه هم خوشبختن!!والا!نمیدونم چرا کل دنیا در حال از هم پاشیدنه ولی ایران هر روز در حال رشده!
خب خالی بندی هم حدی داره دیگه.انقدر اعصاب واسه آدم نمیذارن که حرفم از کجا کشیده شد به کجا.کلاً یه چیز دیگه میخواستم بگما!!!

۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه

باز هم هجرت!

ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش


                                 بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش!


رفتم بلاگر.


بازم اگه خواستید من رو بخونید تشریف بیارید اونور هستم در خدمتتون.


و باز هم اگه دوست داشتین لینک رو هم عوض کنید.


ممنون.


http://note-hashtom.blogspot.com


 

من اومدم!

ما آزموده ایم در آن شهر بخت خویش

آخِر بیرون کشیدیم از آن ورطه رخت خویش!