چه تاریک است امشب
و من، برگهای سرخ و زرد را که در آن فرو میریزد
دیگر نمیبینم،
شاید که صبح بهار میشود
و زمانی که من چشمهایم را میگشایم
برگها همه سبز شده باشند
با رگهای تکیده از آتش
من که نمیدانم فردا شروع چه فصلی است
آخر من تاریخ را گم کرده ام،
من حتی ساعات و شناسنامه ام را
گم کرده ام
شاید که نداشته باشم،
ولیکن این بو که به مشام میرسد
هرچند که به بوی باروت و خون می ماند
برایم فصل خوب را نوید می دهد
من از این شب نمیترسم
من شبهای سیاهتر از این را هم دیده ام
ولی نمیدانم،
این آخرین شب سیاه است
امشب آخرین جلسه کفتارهاست
آن هزار کفتار، هزار بار می میرند
زیرا برگ های خون جاریست
من بوی خون را حس میکنم
من فردا را روز تولد خود می نامم
من از فردا تاریخ خواهم داشت
و برای خود شناسنامه خواهم گرفت
من از فردا قبیله راستین را خواهم شناخت
و نمازی بدون دلهره خواهم گذاشت!
آخر نوشت:
معلومه دیگه از کجا نوشتم!سؤال داره؟!از همون دفتر شعر دیگه!
ما که نگفتیم از کجا نوشتی! چرا میزنی خب!
پاسخحذفنمی خوای بگی این دفتر کیه؟
پاسخحذفآآآآآآآآآآى امام حسین!!!!!!
پاسخحذفدفتر ما رو دزدیدن
دارن باهاش پز می دن
اعتراف کن
دفتر مال کیه؟؟؟؟؟
***
پاسخحذفاز آن روز که مداد سبز را از داخل جعبه مدادرنگی برداشتم و سر تا پایم را "سبز" کردم ، متولد شدم !
..................
خاله عجب شعر فوق العاده ای بود ! ممنون که بهم خبر دادی ! عالی بود !
***
Elham
***
قشنگه
پاسخحذفیعنی بود ولی تاریخ مصرف این مدل حرف زدن ها تموم شده هر چند الان هم کاربرد داره اما ما که نمیخوایم به گذشته برگردیم ؟
فقط میتونم بگم متاسفم. برای تمام اون چیزهایی که فکر میکردن میشه ... اما ...
پاسخحذفحتی جاسوس های اجاره ای هم بدنیا میان ! . ممنون بابت تبریک تولد (:
پاسخحذف