۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

چه کنم با غم دل؟

خیلی وقت پیشا وقتی که هنوز خیلی بچه بودم(یادم نیست چند سالم بود)وقتی که میرفتیم شهرستان روبروی خونه ی پدربزرگ یه خونه بود که شیروونی داشت و فکر کنم که سه طبقه بود.این خونه یه خانواده با چند تا بچه زندگی میکردن که با ما دوست بودن و فکر کنم که رابطه ی فامیلی هم داشتیم و داریم.بچه های این خونه کلا با خانواده ی ما رفیق بودن مثلا مادرم با یکی از خواهرا دوست بود و بقیه هم به همین شکل.دو تا بچه ی کوچیک هم سن و سال منم داشتند. یکی علیرضا که فکر کنم ازم یه سال بزرگتر بود و اون یکی هم پریا که فکر کنم یکی دو سال ازم کوچیکتر بود. با هم همبازی بودیم. نمیدونم چی شد که اونا من و فراموش کردن و منم اونا رو. تا همین چند سال پیش که باز علیرضا رو دیدم.من اون رو میشناختم و هنوز از دوران کودکی خاطراتی ازش توی ذهنم داشتم، ولی اون من و یادش نمونده بود(یا شایدم من اینطور فکر میکنم)ولی مامانم همچنان با خواهر های بزرگترشون رابطه داشت و گاهی میرفت و میدیدشون.
تا این که پارسال خواهر علیرضا (یعنی پریا) به یه مریضی دچار شد. سرطان گرفت. ریه اش کلی آب آورد و... بعد از چند جلسه شیمی درمانی حالش بهتر شد و برگشت خونه، ولی همچنان مریض بود. امروز بعد از ظهر بهم خبر دادن که پریا فوت کرده!
خیلی واسم درد داشت و داره.آخه فقط 18-19 سالش بود. هنوز خیلی جوون بود. آخه پدر مادرش خیلی سختی کشیده بودن. آخه بچه ی آخر خانواده بود.آخه قبل از اون دو تا از خواهرهای دیگه اش هم تو جوونی مرده بودن. آخه بابای پیرش طاقت این همه سختی رو نداره.آخه...

۸ نظر:

  1. :(
    بعضی وقتها تو کار خدا می مونم. چرا به بعضی ها انقدر سختی میده. چرا بعضی هااز بچگی با از دست دادن ها و مشکلات روبرو میشن. چرا بعضی ها تا آخر عمرشون هم مشکلات زندگی رو درک نمی کنن و تنها غمشون غم زیاد داشتن هست.
    از این چرا ها انقدر تو سرم زیاده که اگه بخوام بهشون اجازه بدم خودی نشون بدن کل زندگیم رو به هم می ریزن

    پاسخحذف
  2. غریب اند این جور آدمها....

    پاسخحذف
  3. ای جان.. خدا رحمت کنه چه تلخ بود... و دردناک

    پاسخحذف
  4. قلاچ:
    حاضرم روي رگ گردنت! شرط ببندم كه من اينجا نظر گذاشته بودم،
    اعتراف كن چيكارش كردي!

    پاسخحذف
  5. سلام. متاسفم! چرا مرگ به جون این جوونا افتاده؟

    پاسخحذف